سالها پس از بيعت عموميِ غديرخم که در 18 ذيحجّة سال دهم هجرت انجام شد و گروهي از سرِ حقد و کينه آن را انکار کردند و دستهاي ناديدهاش گرفتند، اکنون مسلمانان به خانة امام عليّ بن ابيطالب علیه السلام هجوم آوردهاند تا به عنوان خليفة پيامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم با او بيعت کنند. آري، اين مردم، پس از آن که سلطة ديگران را تجربه کردند و در آن شکستهايي بس بزرگ متحمّل شدند، باز پيرامون آن حضرت گرد آمدهاند...
علي علیه السلام با بيميلي و کراهت خلافت را پذيرفت، ليکن با خود عهد کرد که ياراني خالص، مؤمن و داراي اوصافي ويژه برگزيند تا پس از آماده سازي و وارد نمودن آنها به جامعة اسلامي، بتواند نقش مهمّي را، با کفايت، به دوش بگيرد؛ نقشي براي زمان حياتش وحتّي براي دوران پس از شهادتش؛ نقشي که از مدّتها قبل ذهن او را به خود مشغول کرده بود.
او به آنچه ميخواست رسيد و مردانش را يافت؛ مرداني که بدانچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا کردند،1 مرداني وفادار و با اخلاص که جان و مال و فرزندان خود را براي استوار کردن پايههاي اسلام و بقاي آن، نثار ميکردند. چنين هم شد؛ آنها يکي پس از ديگري پا در راه فداکاري گذاشتند و با خون خود، بهاي آن را نيز پرداختند؛ و اين، همان راهي بود که دعوتگري آنان به سوي حق، که براي احياي دين خدا بود، پيش رويشان قرار داده بود و ميثم بن يحيي، ملقّب به «تمّار» يکي از آنان بود؛ شخصيّتي والا مقام که به فيض شهات نيز دست يافت و فضايلش دو چندان شد؛ او از نزديکترين دوستان و حواريّين امام علي علیه السلام و وديعهدار علم او بود.
نام، پيدايش و اسلام ميثم تمّار
کنيه، نام و لقب او به ترتيب، ابو سالم(يا ابو جعفر)، ميثم بن يحياي تمّار است. از آن رو که وي در کوفه خرما ميفروخت، به «تمّار»؛ يعني «خرما فروش» شهرت يافت. آن را همراه با اسمش به کار نبرد، اين شخصيّت تاريخي به ذهن شنونده نميآيد.
امير مؤمنان، علي علیه السلام در 36 هجرت در کوفه مستقر شد و اين شهر را پايتخت حکومتش قرار داد تا از آنجا، سرزمين پهناور اسلامي را اداره کند. از اين زمان به بعد است که در تاريخِ کوفه به نام «ميثم» برخورد ميکنيم؛ بنابراين، او پيش از آن، در اين شهر نبوده و يا با گمنامي در آن زندگي ميکرده است.
در نقلي تاريخي ميخوانيم که ميثم، غلام زني از قبيلة بني اسد بود و امام علي علیه السلام او را از آن زن خريد و آزاد کرد و از وي پرسيد: نامت چيست؟ گفت: نامم «سالم» است. حضرت فرمود: پيامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من خبر داد که پدر و مادرت در سرزمين عجم(يعني ايران)، نامت را «ميثم» گذاشته بودند. او ميگويد: حق با خدا و رسول و امير مؤمنان است؛ والله نام من همين است که گفتي. حضرت فرمود: پس، به همين نامي که پيامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم از تو نام برده باز گرد و نام «سالم» را رها کن. ميثم ميپذيرد و از آن نام دست ميکشد و به جاي آن، کنيهاش را «ابوسالم» قرار ميدهد.2
ميثم تمّار در متون تاريخي
سرگذشت ميثم در هالهاي از ابهام است؛ به گونهاي که پرتو تحقيقات مورّخان، نتوانسته است جز اندکي از آن را روشن کند؛ البتّه اين پديده، خاصّ او نيست؛ گروهي از مردان با اخلاصي که در موقعيّتهاي گوناگون در کنار امام علي علیه السلام و در رکاب او بودند نيز همين وضعيّت را دارند. سيره نويسان، سرگذشت نگاران و راوي شناسان هم، نامي از ميثم تمّار نبردهاند، چه رسد به اين که شرح حال او را بنويسند. در اين ميان، تنها ابن حجر است که در «الاصابه»، به شرح حال او ميپردازد و در ابتدا مينويسد: «ميثم تمّار اسدي ساکن کوفه شد و در آن جا نوادگاني دارد.»3
وي در ادامه، برخي وقايعِ مربوط به ميثم، از جمله داستان تشرّف او به ملاقات امير مؤمنان علي علیه السلام را که پيشتر به آن اشاره کرديم باز ميگويد. علاوه بر اين، در بخش ديگر کتابش که به شرح حال جناب ابوطالب2 اختصاص دارد، در سلسلة راويانِ يک حديث از ميثم، فرزند او و نوهاش نام ميبرد؛ ليکن پس از آن، در مقام داوري ميگويد: «اين سلسله، از زمرة شيعيان غالياند و باعث سُرور و سرافرازي نيستند.»4
ميثم تمّار در اثر همنشيني با امام علي علیه السلام و نيز به خاطر اينکه به اخلاق فاضله و تعامل نيکو با مردم شناخته شده بود، جايگاه والايي، به خصوص در آغاز خلافت امام علي علیه السلام در جامعة کوفه يافت.
امام علي علیه السلام علمِ مصيبتها و مرگها را به او آموخته بود، به گونهاي که با داشتن اين علم، قبل از رخداد مصيبتها و مرگ افراد، از آنها آگاه ميشد و اين علم که او در سينه داشت پيش از هر چيز بر عظمت او و ارتباط شديدش با پروردگار دلالت دارد.
ابن شهر آشوب در «المناقب» دربارة يکي از کرامات او مينويسد:
«امير مؤمنان علي علیه السلام ميثم تمّار را براي انجام کاري فرستاد. او بر در دکان خويش ايستاده بود که مردي براي خريدن خرما نزدش آمد. ميثم از او خواست درهمش را بگذارد و خرمايش را بردارد. او چنين کرد و رفت، ميثم متوجّه شد که آن درهم مخدوش است. راوي گويد: در اين هنگام ميثم گفت: آن خرما تلخ خواهد شد! در همين حال بود که مشتري بازگشت و گفت: اين خرما تلخ است!»5
ابو خالد تمّار، يکي از دوستان ميثم نيز چنين نقل ميکند:
«زوي جمعهاي من و ميثم تمّار در فرات بوديم که بادي وزيد. او که سوار بر يکي از کشتيهاي حامل بار انار بود، بيرون آمد و در آن باد نگريست و گفت: کشتي را مهار کنيد که اين باد شديد خواهد شد! (بدانيد که) هم اکنون معاويه مُرد!
ابو خالد ميگويد: جمعة بعد، پيکي از شام رسيد و من از او خبر گرفتم و گفتم: اي بندة خدا، چه خبر؟! گفت: مردم در بهترين وضعيتاند. اميرالمؤمنين (معاويه) مُرد و مردم با يزيد بيعت کردند. گفتم: مرگ او در چه روزي بود؟ پيک گفت: روز جمعهاي که گذشت».6
همچنين در حديث جبلة مکيّه آمده است که ميثم خبر از شهادت امام حسين علیه السلام ميدهد؛ او ميگويد:
«شنيدم که ميثم تمّار ـ قدّس الله نفسه ـ ميگفت: والله که اين امّت، پسر پيامبرشان را در محرّم، وقتي ده روز از آن بگذرد، ميکشند و دشمنان خدا آن روز را روز مبارک ميشمرند و به يقين، اين امري مقدّر است که پيشتر در علم خداي تعالي آمده است و آگاهي من از آن به خاطر خبري است که مولايم امير مؤمنان علیه السلام به من داده و همچنين او به درستي، به من خبر داده که همه چيز بر او خواهد گريست...»7
او از علي علیه السلام احاديثي نيز روايت کرده که قسمتي از آنها به يادگار از او باقي است و علاوه براين، کتابي در تفسير قرآن به نام «تفسير ميثم التمّار» نيز به او منسوب است.8
فرزندان و نوادگان ميثم تمّار
فرزندان و نوادگان ميثم نيز به شرف همنشيني با امامان اهل بيت علیهم السلام نائل شدند تا آنجا که در نقل احاديث و معارف اهل بيت علیهم السلام در زمرة رجال موثّق قرار گرفتند. شيخ محمّد حسين مظفّر از او شش فرزند به نامهاي محمّد، شعيب، صالح، عليّ، عمران و حمزه بر شمرده است. شعيب که يکي از پسران اوست، پسري به نام «اسماعيل» داشته و اسماعيل نيز داراي پسري به نام «علي» است و اين علي، نخستين کسي است که عقايد اماميّه را بيان کرده و چندين کتاب تأليف نموده است؛ از جملة اين آثار، کتابي در زمينة امامت به نام «الکامل» و کتاب ديگري به نام «الاستحقاق» است.9
ميثم و تحوّلات اجتماعي دوران او
ميثم تمّار شاهد حوادث پس ازشهادت امام علي علیه السلام بود؛ حوادثي مانند باز نشستن کوفيان از ياري امام حسن مجتبي علیه السلام و از آن بالاتر، ياري نکردن ياران و خويشانِ ايشان که دليل ملموس آن، موضع عبيدالله بن عبّاس بود؛ وضعيّتي که امام حسن علیه السلام را واداشت تا براي جلوگيري از ريختن خون مسلمانان، با معاويه صلح کند؛ هر چه معاويه پس از آن که زمام حکومت را به دست گرفت، درندهترين واليانش را بهويژه برکوفه گمارد تا از کساني که در صفّين، در رکاب امام علي علیه السلام با او جنگيدند، انتقام بگيرد.
ميثم تمّار با چندتن از اين واليان معاصر بود؛ آنان عبارت بودند از مغيرة بن شعبه و زيادبن ابيه و سپس عبدالله بن خالد بن اسيد و پس از او ضحّاک بن قيسِ فهري که معاويه در سال 58 هجري قمري او را بر کنار و خواهر زادة خود، عبدالرّحمان بن عبدالله ثقفي را به جاي او منصوب کرد و وقتي مردم کوفه او را هم طرد کردند و معاويه شخص ديگري به نام نعمان بن بشير را والي جديد کوفه نمود. اين دوران از خطر ناکترين ادواري بود که بر دوستان امام علي علیه السلام گذشت؛ زيرا در اين دوره دهها تن از بزرگان شيعه مانند حُجر بن عَدِي، عَمرِو بن حَمِق و مانند آنان که بزرگان مکتب حقّ در کوفه بودند، به شهادت رسيدند.
در اواخر رجب سال 60 هجري قمري معاويه مُرد و دوران حکومتش به پايان رسيد. در همين سال، ميثم تصميم گرفت تا براي اداي مناسک حج، عازم مکّة مکرّمه شود و اين بدان معنا است که ميثم در زمان ولايت نعمان بن بشير بر کوفه و پيش از آن که عبيدالله بن زياد به جاي او زمام ولايت کوفه را به دست بگيرد، آهنگ رفتن به مکّه را داشت، ليکن تاريخ براي ما بازگو نميکند که آيا ميثم نيز مانند سليمان بن صُرد، مُسيّب بن نجبه و رفاعة بن شدّاد و ديگران در زمرة نويسندگان نامه به امام حسين علیه السلام بوده است يا نه؟ محتمل است که انگيزة رفتن ميثم تمّار به حج، ملاقات مستقيم و چهره به چهره با امام حسين علیه السلام به منظور گفتگو دربارة مسائل مهمي بوده باشد، که مهمترين آنها آن بوده که به اطّلاع حضرت برساند که اعتمادي بر وعدههاي کوفيان نيست. هرچند، خواهيم گفت که او در اين سفر موفّق به ديدار با امام حسين علیه السلام نميشود.
براي داوري در اين باره، به بررسي نصوص تاريخياي که در اختيار داريم ميپردازيم:
1. از يوسف بن عمران بن ميثم تمّار نقل شده که گفت: «شنيدم که ميثم نهرواني ميگفت:
«روزي امير المؤمنين علیه السلام مرا صدا زد و به من فرمود: آنگاه که آن زنازادة بني اميًه، آن پسر زنازادة بني اميّه، عبيدالله بن زياد، تو را فرا بخواند تا از من بيزاري بجويي، چه خواهي کرد؟ من گفتم: اي امير مؤمنان! من، والله که از تو بيزاري نميجويم. حضرت فرمود: در اين صورت، والله که او تو را ميکشد و مصلوبت ميکند. گفتم: صبر ميکنم؛ و اين مقدار هم در راه خدا کم است. حضرت فرمود: اي ميثم! در اين صورت تو (در بهشت) با من و در درجة من خواهي بود.»10
2. پس از آن که ولايت کوفه به عبيدالله بن زياد سپرده شد و او آهنگ کوفه نمود، هنگامي که ميخواست وارد کوفه شود، پرچمش به درخت نخلي آويخت و پاره شد. او اين اتّفاق را به فال بد گرفت و فرمان داد تا آن نخل را قطع کنند. مرد نجّاري آن نخل را خريد و آن را چهار پاره کرد. ميثم ميگويد: «به پسرم صالح گفتم: ميخي آهنين بردار و نام من و پدرم را روي آن حک کن و آن را بر يکي از پارههاي آن درخت بکوب. چند روز که از آن گذشت، گروهي از بازاريان کوفه نزد من آمدند و گفتند: اي ميثم، برخيز و با ما بيا تا به نزد امير عبيدالله بن زياد برويم و نزد او از مسؤول بازار شکايت کنيم و از او بخواهيم تا او را عزل و شرّش را از سر ما کم کند و کسي غير از او را بر ما بگمارد. ميثم ميگويد: هنگامي که نزد امير آمديم من سخنگوي آن گروه شدم. امير کاملاً به سخن من گوش داد و از تواناييم در سخن داني در شگفت شد. در اين هنگام بود که عَمر و بن حُرَيث به عبيدالله بن زياد گفت: امير به سلامت باد! آيا اين گوينده را ميشناسي؟ عبيدالله گفت: مگر او کيست؟! عمرو بن حريث گفت: اين ميثم تمّار است؛ همان دروغ گويِ دوستدار دروغگو...ميثم ميگويد: در اين هنگام، امير که نشسته بود کمر راست کرد و (روي به من نمود و) گفت: او چه ميگويد؟! گفتم: دروغ مي گويد. امير به سلامت باد! بلکه من راستگويِ دوستدارِ راستگو، عليّ بن ابي طالب، اميرِ بر حقّ مؤمنان هستم. عبيدالله بن زياد (برآشفت و) به من گفت: يا از علي بيزاري ميجويي و از بديهايش ميگويي و به عثمان ابراز دوستي ميکني ودر فضايلش سخن ميراني و يا اين دستها و پاهايت را قطع و تو را مصلوب ميکنم. در اين لحظه ميثم به گريه ميافتد. عبيدالله بن زياد به او ميگويد: از سخني به گريه افتادهاي که هنوز عملي نشده؟! ميثم پاسخ ميدهد: والله که نه از اين سخن ميگريم و نه از عملي شدن آن؛ بلکه از اين ميگريم که (سالها پيش) وقتي که سيّد و مولايم اين (تصميم تو) را به من خبر داد، در دلم شک افتاد. عبيدالله بن زياد ميگويد: مگر او به تو چه گفته بود؟ ميثم پاسخ ميدهد: روزي به در خانة او (يعني امام علي) آمدم. اهل خانه به من گفتند: باور کن که او خوابيده است. من صدا زدم: بيدار شو. اي به خواب رفته! والله که محاسنت از خون سرت رنگين خواهد شد. حضرت از خواب بيدار شد و فرمود: راست ميگويي و تو (نيز بدان که) والله، دستها و پاها و زبانت قطع شود و مصلوب شوي. من گفتم: چه کسي با من چنين ميکند اي امير المؤمنين؟! حضرت فرمود: آن گستاخِ زنا زاده، آن پسرِ کنيزِ زناکار، عبيدالله بن زياد تو را دستگير (و با تو چنين ميکند). پس از اين سخنان ميثم، عبيدالله بن زياد با قلبي پُر کينه گفت: والله که دستها و پاهايت را قطع ميکنم، ولي زبانت را رها ميکنم تا تو و مولايت را تکذيب کرده باشم. آنگاه به فرمان او دستها و پاهاي ميثم را قطع ميکنند و سپس بيرونش ميبرند ومصلوبش ميکنند. در همان حال، ميثم تمّار شروع به گفتن فضائل علي علیه السلام براي مردم ميکند. عمرو بن حريث به عبيدالله ابن زياد خبر ميدهد که اگر سخنان ميثم ادامه پيدا کند، خوف شورش کوفيان ميرود، لذا بايد دستور بدهد تا زبانش را ببرند. عبيدالله نيز فرمان ميدهد. مأمور نزد ميثم ميآيد و ميگويد:
اي ميثم! او ميگويد: چه ميخواهي؟ مأمور ميگويد: زبانت را بيرون بياور که امير به من فرمان داده تا آن را قطع کنم. ميثم ميگويد: مگر آن پسرِ کنيزِ زناکار گمان نکرده بود که من و مولايم را تکذيب ميکند؟! بيا زبانم را بگير و آن را قطع کن. آن مأمور زبان ميثم را قطع ميکند و ميثم مدّتي در خون خود ميغلتد تا آن که از دنيا ميرود. صالح، فرزند او ميگويد: چند روز بعد که از آنجا عبور ميکردم، ديدم که پدرم بر همان پارة نخلي که آن ميخ را بر آن کوفته بودم مصلوب شده است.11
3. ميثم در همان سالي که به قتل ميرسد؛ يعني سال 60 هجري قمري، به حج ميرود و با امّ المؤمنين، امّ سلمه ملاقات ميکند. امّ سلمه به او ميگويد: تو کيستي؟ او ميگويد: ميثم. او ميگويد: «والله که بسيار از پيامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم ميشنيدم که از تو ياد ميکرد و دربارة تو، به علي علیه السلام توصيه مينمود». ميثم از حسين علیه السلام سراغ ميگيرد. جناب امّ سلمه ميگويد: او اکنون در باغِ ملکيِ خويش است. ميثم ميگويد: به او بگو که من دوست داشتم براي عرض سلام به حضورش بروم ولي او را نيافتم و ما ـ ان شاءالله تعالي ـ نزد پروردگارِ عرش، همديگر را ملاقات خواهيم کرد. در اين هنگام، امّ سلمه امر ميکند که عطري بياورند و با آن محاسن ميثم را معطّر کنند. پس از آن، امّ سلمه به ميثم ميگويد: بدان که اين محاسن به زودي به خون آغشته ميشود. پس از آن ملاقات، ميثم به کوفه ميآيد وعاملان عبيدالله بن زياد او را ميگيرند و پيش وي ميبرند و به او ميگويند: اين (ميثم)، محبوب ترينِ مردم، نزد علي بوده است. عبيدالله ميگويد: واي بر شما! منظورتان اين مرد فارسي است؟! ميگويند: آري. آنگاه او روي به ميثم ميکند و ميگويد: پروردگارت کجاست (تا تو را از دست من نجات دهد)؟ ميثم ميگويد: در کمين ظالمان، که تو هم يکي از آناني. عبيدالله ميگويد: تو عليرغم فارس زبان بودنت به خوبي منظورت را ميرساني! به من بگو رفيقت (يعني علي) دربارة رفتاري که من با تو خواهم کرد چه گفته است؟... تا آخر داستان شهادت او...12
همانگونه که خوانديد، ميثم تمّار براي امّ سلمه گمنام و ناآشنا نيست، بلکه او را ميشناسد و در پاسخ به او ميگويد: «والله که بسيار از پيامبرخدا صلی الله علیه و آله و سلم ميشنيدم که از تو ياد ميکرد و دربارة تو به علي علیه السلام سفارش مينمود»؛ او با اين خبر، قلب ميثم را خنک و شاديش را دو چندان ميکند؛ به راستي براي ميثم چه چيزي ازآن مهمتر بود که پيامبرخدا صلی الله علیه و آله و سلم از او ياد نمايد و دربارة او به امير المؤمنين علي علیه السلام سفارش کند؟!
نيز در اين حکايت ميخوانيم که ميثم به امّ سلمه گفت: «به او بگو که من دوست داشتم براي عرض سلام به حضورش بروم، ولي (تقدير چنين است که اين ملاقات صورت نگيرد) و ما ـ انشاءالله ـ نزد پروردگارِ عرش، يکديگر را ملاقات خواهيم کرد»؛ اين عبارت حاکي از آن است که مثم ميدانسته که ديگر موفّق به ديدار حسين علیه السلام نميشود.
منابع تاريخي داستان شهادت او را يکسان روايت ميکنند و تنها در کيفيّت دستگيري او اختلاف دارند. اگر ما سه متن تاريخي نخست را مرور کنيم به دو گونه روايت بر ميخوريم:
1. ميثم با بازاريان کوفه نزد عبيدالله ابن زياد ميرود تا عليه مسؤول بازار شکايت کنند و از وي بخواهند او را بر کنار کند و شخص ديگري را به جاي او بگمارد و هنگامي که ميثم پيشاپيش آنان و به نمايندگي از آنها با عبيدالله سخن ميگويد، او از سخندانيش در شگفت ميشود. در اين بين، عمرو بن حريث، عبيدالله را متوجّه ميکند که او يکي از ياران علي علیه السلام است و عبيدالله نيز همانجا او را دستگير ميکند.
2. عبيدالله بن زياد به رييس قوم ميثم اصرار ميکند و به او فشار ميآورد که ميثم را تحت پيگرد قرار دهد و او نيز بي درنگ به قادسيّه، که در فاصلة يک منزليِ کوفه است ميرود و به محض اين که ميثم از مکّه باز ميگردد او را دستگير ميکند.
از اين دو روايت، ظاهراً دومي صحيح است، البتّه اگر بپذيريم که او مناسک حج را تمام کرده و راهي که بيش از بيست روز زمان ميبرده تا کسي را به کوفه برساند، را با تلاش و بدون توقّف طي کرده و در عرض يک هفته خود را به کوفه رسانده باشد. در اين صورت است که ميتوان گفت که ميثم در قادسيّه، به دست رييس قوم خود دستگير ميشود و او ميثم را به نزد عبيدالله بن زياد ميبرد و پس از آن گفتگويي که ميانشان در ميگيرد، به دستور عبيدالله به قتل ميرسد، ليکن ابتدا او را به زندان ميافکنند؛ زيرا ابراهيم بن محمّد ثقفي در «الغارات» مينويسد: «عبيدالله او و مختار بن ابيعبيده را به زندان افکند و در زندان، ميثم تمّار به مختار گفت: تو به زودي آزاد ميشوي و براي انتقام خون حسين قيام ميکني و همين کسي که قصد کشتن تو را دارد را ميکشي.»13
پي نوشت ها:
1. مظفّر، ميثم التمّار، ص5
2. ابن حجر، الإصابه،ج3، ص504
3. همان، ج4، ص118
4. بحر العلوم، الفوائد الرّجاليّه، ج1، ص39
5. ابن شهر آشوب، المناقب، ج2، ص154
6. آغا بزرگ تهراني، الذّريعه، ج4، ص127
7. همان، ج10، ص370
8. ابراهيم بن محمّد ثقفي، الغارات، ج2، ص843
9. کشّي، رجال، صص83 و 84
10. نيشابوري، روضة الواعظين، صص 288و 289
11. شريف رضي، خصائص الأئمّه، ص54
12. ابراهيم بن محمّد ثقفي، الغارات، ج2، ص796
13. همان، ص797
منبع: بارگاه ميثم؛ حيدر الجد - محمد علي خوشنويس
.