تعيين جاسوس براي پيدا كردن مسلم(عليه السلام)
نقشه قتل عبيدالله، تأثير رواني فراواني بر او گذاشته بود و سبب شد او شمشير را براي سركوبي مسلم(عليه السلام) از رو ببندد. از اين رو، تمام روز را به اين مسأله فكر مي كرد كه چگونه مسلم(عليه السلام) را بدون مواجهه با مردم كوفه به دام بيندازد. وي غلامي به نام مَعقِل داشت كه امين او محسوب مي شد و از اهالي شام بود. عبيدالله، سه هزار سكه نقره به او داد و گفت: اين سكه ها را بگير و در پي يافتن مسلم(عليه السلام) باش تا راهي به مخفي گاه او بيابي. اين كار را با نهايت دقت و حوصله انجام بده و عجله نكن.
معقل سكه ها را گرفت، اما نمي دانست اين كار را بايستي از كجا شروع كند. ناخواسته به سمت مسجد كوفه به راه افتاد. وقتي وارد شد، مردي را مشغول نماز و نيايش ديد با خود گفت: «حتماً اين مرد از شيعيان است؛ چون آنها بسيار نماز مي گزارند». سپس در گوشه اي نشست و منتظر شد تا نماز او تمام شود.
آن گاه پيش او رفت و در كنارش نشست و گفت: فدايت شوم! من مردي شامي از قبيله ذو الكلاع1 هستم. خداوند دوستي خاندان پيامبر(صلّي الله عليه و آله) را به من ارزاني داشته است. به كوفه آمده ام تا اين سه هزار درهم را به مردي از اين خاندان برسانم كه به تازگي وارد كوفه شده است و مردم را به سوي حسين بن علي(عليه السلام) فرا مي خواند. اگر جاي او را بلدي، مرا نزد او ببر تا اين مال را به او بپردازم.
مرد شيعه، نگاهي به چهره و سر و وضع معقل كرد و پرسيد: «چطور از بين اين همه مردم كوفه نزد من آمده اي؟» پاسخ داد: «زيرا چهره تو را نيكو يافتم و دانستم از شيعيان هستي و اميدوار شدم كه از دوست داران آنان باشي». مرد سري تكان داد و گفت: «آري! درست پنداشته اي من از برادران تو و از شيعيان هستم و نامم مسلم بن عوسجه2 است. از ديدار تو خشنود شدم. مسلم بن عوسجه به او وعده داد: «امروز را برو و فردا صبح به خانه من بيا تا تو را نزد مسلم بن عقيل(عليه السلام) ببرم». برق شادي از چشم معقل بر جهيد و خوشحال از جا برخاست و بازگشت.
فرداي آن روز به خانه مسلم بن عوسجه رفت و به اتفاق او راه خانه هاني بن عروه را در پيش گرفتند. وارد خانه شدند و معقل نزد مسلم(عليه السلام) رفت. ابتدا با او بيعت كرد و سپس سه هزار درهم را به او داد. از آن پس، او هر روز به ديدار مسلم(عليه السلام) مي رفت و تمام روز را پيش او به سر مي برد. او ملاقات هاي مسلم(عليه السلام) را زير نظر مي گرفت و چون شب مي شد، مخفيانه نزد عبيدالله مي رفت و اخبار و اسرار او را فاش مي ساخت. بدين ترتيب عبيدالله از مخفي گاه فرستاده امام آگاه شد و افراد مورد تماس او را شناسايي نمود.3
فراخواني هاني توسط عبيدالله
عبيدالله هنگامي كه دريافت مسلم بن عقيل(عليه السلام) در خانه هاني به سر مي بَرد، تصميم گرفت هاني را با شيوه مسالمت آميزي به سوي خود جذب كند. از اين رو، روزي از برخي سران كوفه پرسيد: «چرا هاني بن عروه نزد ما نمي آيد و ما كمتر او را مي بينيم ؟» گفتند: «گويا بيمار است». محمد بن اشعث، منافق سرشناس كوفه به همراه عمرو بن حجاج زبيدي و اسماء بن خارجه، به خانه هاني رفتند و ديدند هاني در آستانه درب خانه اش نشسته. از او پرسيدند: «چرا به ديدار امير نمي روي ؟» هاني پاسخ داد: «بيماري مانع شد به ديدار امير بروم». سپس با پافشاري و سوگند دادن هاني، او را سوار بر مركب كردند و نزد عبيدالله بردند.4
عبيدالله با عصبانيت داخل قصر قدم مي زد. او با ديدن هاني گفت: «با پاي خود به سوي مرگ آمدي».
سپس از او پرسيد: «مسلم(عليه السلام) كجاست ؟» هاني گفت: «من چيزي نمي دانم». آن گاه عبيدالله، معقل را كه سه هزار درهم به او داده بود تا به خانه هاني راه يابد صدا زد.
وقتي او آمد، از هاني پرسيد: «آيا اين مرد را مي شناسي؟» هاني فهميد كه عبيدالله از طريق معقل، از مخفي گاه مسلم(عليه السلام) آگاهي يافته است. پاسخ داد: به خدا سوگند كه من او را به خانه ام دعوت نكرده ام. او به من پناه آورده است و در خانه من مهمان مي باشد. اگر بخواهي، مي توانم چيزي نزد تو گرو بگذارم و به خانه ام روم و به او بگويم از خانه من بيرون برود.
هاني مي خواست با اين كار مسلم(عليه السلام) را فراري بدهد، اما عبيدالله گفت: «نه به خدا سوگند. از پيش من نمي روي مگر اينكه او را نزد من بياوري». هاني پاسخ داد: «به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهم كرد. آيا مهمانم را با دست خود نزد تو آورم تا تو او را بكشي ؟!»
مسلم بن عمرو باهلي كه در مجلس حضور داشت، براي حل مشاجره، هاني را به گوشه اي كشيد و گفت: «تو را به خدا خود را به كشتن مده و قوم و قبيله ات را به گرفتاري دچار مكن!»
پافشاري مسلم بن عمرو سودي نرساند. وقتي عبيدالله وساطت او را بي نتيجه ديد، فرياد زد: «به خدا كه بايد مسلم(عليه السلام) را نزد من بياوري و الاّ گردنت را مي زنم». هاني پوزخندي زد و گفت: «در اين صورت شمشيرهاي بُرنده، گرد قصرت خواهند درخشيد». عبيدالله، دندان بر هم ساييد و گفت: «بدبخت ! مرا از برق شمشير مي ترساني ؟ ! او را نزديك تر بياوريد». او را جلو بردند و عبيدالله با شمشير باريكي كه در دست داشت، آن قدر به صورت هاني زد كه بيني و پيشاني اش غرق خون شد.
آن گاه دست و پاي هاني را بستند و بر زمينش كشيدند و به اتاق ديگر بردند. عبيدالله فرياد زد: «نگهباني بر او بگماريد».
بدين ترتيب، هاني با دسيسه و بدون حمايت قبيله اش از خانه بيرون كشيده شده و در دارالاماره زنداني شد.5
انگيزه و زمينه علني شدن قيام مسلم بن عقيل(عليه السلام)
در كوفه شايع شد كه هاني كشته شده است. اين شايعه توسط عمرو بن حجاج زبيدي صورت گرفت. وي قبيله مذحج را برشوراند و آنان با شمشيرهاي برهنه، كاخ عبيدالله را محاصره نمودند. خيل گسترده اي از شمشيرزنان مذحجي، جمع شده بودند.
عمرو بن حجاج، از بيرون كاخ فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينان جنگ جويان قبيله مذحجند. ما كه از پيروي خليفه دست بر نداشته ايم و از گروه مسلمانان جدا نشده ايم؛ [چرا بايستي هاني بن عروه كشته شود؟].
عبيدالله سر و صداي شمشيرزنان مذحج را شنيد و گفت: «آيا اين قبيله مذحج است كه بر در قصر من آمده ؟» سپس رو كرد به شريح قاضي و گفت: نزد هاني برو و ببين آيا هنوز زنده است. سپس بيرون برو و بگو او را براي پرسوجو نگه داشته ايم و آرامشان كن.
شريح به بازداشت گاه هاني آمد. هاني وقتي شريح را ديد گفت: «اي شريح! از خدا بترس. عبيدالله مرا خواهد كشت»، ولي شريح در پاسخ گفت: «[اما من هنوز] تو را زنده مي بينم». هاني پاسخ داد: «آري، ولي مرا با اين وضع زنده مي بيني! به قبيله ام بگو اينها مي خواهند مرا بكشند».
شريح اعتنايي نكرد و نزد امير بازگشت و گفت: «هاني زنده است، اما زخم هاي بدي برداشته». عبيدالله لبخندي تلخ بر چهره انداخت و به طعنه گفت: «[مگر] عيبي دارد كه اميري رعيت خود را شكنجه كند؟!» و قهقهه اي زد؛ سپس به شريح دستور داد به مذجحيان بگويد: بزرگشان زنده است. شريح به همراه يك سرباز بيرون رفت و فرياد زد:
اين سبُك سري ها و حماقت ها چيست؟ عبيدالله، هاني را براي پاره اي پرسوجو به قصر خود آورده. او زنده است. برويد و مايه دردسر خود و يارانتان نشويد.
گويا جمعيت منتظر شنيدن همين يك جمله بود. عمرو بن حجاج و شمشيرزنان، از اينكه هاني زنده است، خدا را سپاس گفتند و شمشيرها را غلاف كرده و بي درنگ پراكنده شدند.6
نخستين رويارويي مسلم(عليه السلام)
اندكي بعد كه آب ها از آسياب افتاد و سر و صداها فروكش كرد، عبيدالله تصميم گرفت براي مردم كوفه سخن راني كند، اما همچنان از شورش مردم كوفه و خروج مسلم(عليه السلام) بيم داشت. به همين خاطر با تعداد قابل توجهي سرباز، از قصر خود خارج شد و برخي چهره هاي سرشناس كوفه را هم گرد آورد تا بيش تر به هدف خود نزديك شود.
مردم در مسجد كوفه جمع شدند و عبيدالله بالاي منبر رفت و با لحني بين قدرت و اضطراب گفت:
اي مردم ! از شما مي خواهم از خدا و پيشوايان خويش پيروي كنيد و در بين امت تفرقه نيندازيد كه خود را به كشتن مي دهيد و خوار و آواره مي گرديد كه پيشينيان گفته اند: برادر تو كسي است كه به تو راست بگويد و اگر تو را ترساند، وظيفه اش را در قبال تو به خوبي انجام داده است.
سخنش بدين جا رسيده بود كه نگهباني سراسيمه از درب خرمافروشان، داخل مسجد دويد و فرياد كشيد:
«مسلم بن عقيل(عليه السلام) به ما حمله كرده». عبيدالله با ترس از منبر پايين جَست و با شتاب تمام به سوي قصر رفت و درها را به روي خود بست.7
شايد اين پرسش پيش آيد كه جريان دست گيري و شكنجه هاني را چه كسي به مسلم(عليه السلام) اطلاع داد و او چگونه توانست با اين سرعت، افراد خود را تجهيز و سامان دهي نمايد و به رويارويي بپردازد.
عبدالله بن حازم گويد: من فرستاده مسلم بن عقيل(عليه السلام) بودم و مأموريت داشتم خود را به قصر برسانم و از اوضاع آگاهي يافته و او را باخبر سازم. من سوار اسب خود شدم و به قصر آمدم و باخبر شدم هاني بن عروه را پس از شكنجه به زندان انداخته اند. من نخستين كسي بودم كه رويدادهاي قصر را به مسلم(عليه السلام) اطلاع دادم. مسلم بن عقيل(عليه السلام) به من دستور داد فوراً افراد را كه حدود چهار هزار نفر بودند و در خانه هاي اطراف خانه هاني سكونت داشتند و برخي در كوچه و بازار بودند، خبر كنم. سپس به جارچي خود فرمود تا مردم را با شعار «يا مَنْصُورُ أَمِتْ»8؛ «اي منصور بميران»، جمع كنم. من نيز با اين شعار به جمع كردن افراد خويش پرداختم. مردم با شنيدن اين شعار چون آهني تفتيده از كوره بيرون مي آمدند.9
سپاه مسلم بن عقيل(عليه السلام)، بالغ بر چهار هزار نفر جنگ جوي مسلح بود. او ابتدا، گُردان سواره خود را گسيل داشت و به فرمانده آنان، عبدالرحمن بن كريز گفت: «شما پيش بتازيد و ما پشت سر شما خواهيم آمد» و به فرماندهان پياده نظام خود دستور داد پشت سرِ گردان سواره، آرايش بگيرند و به سوي دارالاماره حركت كنند.
سپاهي عظيم كه به گواهي تاريخ بالغ بر هجده هزار نفر شده بود، راه قصر دارالاماره را آرام آرام در پيش گرفت.10
آغاز جنگ رواني عليه مسلم(عليه السلام)
عبيدالله با ديدن انبوه سپاهيان مسلم(عليه السلام)، بسيار وحشت زده شد و دست و پاي خود را گم كرد. از اين رو، شتاب زده، كُثَير بن شهاب را كه از افراد سرشناس قبيله مذحج بود، فرا خواند و به او دستور داد با همراهي چند تن از افراد با نفوذ، ميان سپاهيان رفته و آنان را از عواقب سوء سركشي و طغيان نسبت به حكومت بترساند و به هر ترتيبي كه ممكن است، آنان را از گرد مسلم بن عقيل(عليه السلام) پراكنده نمايند.
كثير بن شهاب به همراه عده اي از افراد سرشناس، بيرون آمدند و آنچه را عبيدالله گفته بود، به گوش مردم رساندند. آنان پيوسته به مردم مي گفتند:
لشكر شام در راه است و به كوفه مي آيد. هر كس به خانه اش بازگردد، از بخشش هاي بسيار امير برخوردار خواهد شد و هر كس بماند، به سرانجام دردناكي دچار مي شود و گناهكاران و سركشان، به سزاي خود خواهند رسيد.
عده اي از بزرگان دست نشانده كوفه نيز از بالاي پشت بام، مردم را به پايان دادن آشوب و پراكنده شدن دعوت مي كردند. از گفته هاي آنان بيم در دل كوفيان افتاد.
زن بود كه بيرون مي دويد و دست پسر يا شوهر خود را مي گرفت و به خانه مي برد و مي گفت: «بيا برويم ! اين جماعت كه هستند، مسلم(عليه السلام) را بس است» و مرد بود كه بيرون مي شتافت و دست فرزند و برادر خود را مي گرفت و مي گفت: «فرداست كه لشكر شام سر برسد. تو را با جنگ و آشوب چه كار؟! بيا و دنبال كارت برو!»11
پراكندگي و تفرقه در سپاه مسلم(عليه السلام)
عبيدالله كه هرگز در خواب هم نمي ديد به چنين سادگي نقشه اش عملي شود، سرمست و خوشحال، پراكنده شدن سپاهيان را تماشا مي كرد. نوشته اند: از آن سپاه انبوهي كه مسلم بن عقيل(عليه السلام) گرد آورده بود، رفته رفته كاسته شد و تا هنگام غروب آفتاب، جز پانصد نفر سرباز، نيرويي براي او باقي نمانده بود. شب فرا رسيد و مسلم(عليه السلام) با باقي مانده سپاه خود براي اقامه نماز جماعت به سوي مسجد به راه افتاد. در بين راه نيز عده ديگري پراكنده شدند. مسلم(عليه السلام) به مسجد رسيد. وارد شد و به نماز مغرب ايستاد؛ در حالي كه فقط سي نفر مانده بود. نمازش تمام شد و از جا برخاست كه بيرون رود و هنگامي كه به درب مسجد رسيد، ده نفر باقي بود و هنگامي كه از مسجد خارج شد، حتي يك نفر هم با او نمانده بود كه لااقل راه را نشان او بدهد و او را به سوي خانه اي راهنمايي كند و يا اگر دشمني به او حمله كرد از او دفاع نمايد.12
واپسين آشيان
به راستي چه شهري است اين كوفه؟! يك روز براي پيوستن با كسي، سر و دست مي شكنند و شام به خانه هايشان مي روند و در به رويش مي بندند. عمليات جنگ رواني اي كه عبيدالله عليه مسلم(عليه السلام) شروع كرده بود، بسيار زودتر از آنچه خود مي انديشيد، كارگر افتاد. همه به خانه هايشان خزيدند و سكوت سنگيني بر شهر خيمه زد. غبار مرگ بر شهر نشسته بود و مسلم(عليه السلام)، تك و تنها ماند و بي هدف در كوچه هاي شهر به راه افتاد و نمي دانست كجا برود.13
شايد پرسيده شود مسلم(عليه السلام) ياران راستين و فداييان حقيقي نيز داشت؛ چرا به خانه آنان نرفت ؟ پاسخ روشن است. مسلم(عليه السلام) بيم آن داشت كه خانه هر كدام از شيعيان واقعي و انقلابيون راستين برود، او نيز به سرنوشت هاني دچار گردد.
آشيانه دوستي
مسلم(عليه السلام) در مدت اقامت خود در كوفه، دو پناهگاه عوض كرده بود؛ ابتدا در خانه مختار اقامت گزيد و پس از آن در خانه هاني بن عروه و اينك بي هدف در كوچه هاي محله كِنْده گام برمي داشت تا آنكه خسته و تشنه شد. به ديوار خانه اي تكيه كرد كه از آن بوي علي(عليه السلام) به مشام مي رسيد. زني به نام طوعه در آستانه درب خانه اش ايستاده بود و آمدن پسرش بلال را انتظار مي كشيد. او نيز تا ساعاتي پيش، براي حمايت از مسلم بن عقيل(عليه السلام) به سپاه او پيوسته بود و مادرش با شنيدن شايعات حمله لشكر شام، دل نگران شده و جلوي در خانه چشم به راه او بود.
مسلم(عليه السلام) به طوعه سلام كرد و از او ظرفي آب خواست. طوعه رفت و با كاسه اي آب برگشت و آب را به مسلم(عليه السلام) داد. مسلم(عليه السلام) آب را نوشيد و براي رفع خستگي از پياده روي زياد، همان جا نشست.
طوعه، ظرف آب را به داخل برد و بازگشت و ديد هنوز او نشسته است. به او گفت: «آيا آب نخوردي [پس چرا هنوز نشسته اي؟]». فرمود: «آري خوردم». طوعه گفت: «پس برخيز و نزد زن و بچه ات برو!» مسلم(عليه السلام) سر به زير انداخت و هيچ نگفت.
بار ديگر طوعه سخنش را تكرار كرد و جوابي نشنيد. براي بار سوم گفت: سبحان الله ! برخيز بنده خدا ! خدا به تو سلامتي دهد. نزد زن و بچه ات برو ! نشستن تو اينجا صلاح نيست. راضي نيستم كنار خانه من بنشيني.
مسلم(عليه السلام) برخاست و گفت: اي زن ! من در اين شهر، خانه و خويشي ندارم. آيا مي تواني به من احسان بنمايي ؟ شايد بتوانم روزي پاداش اين لطف تو را بدهم.
طوعه پرسيد: «اي بنده خدا ! من چه كمكي مي توانم به تو بكنم ؟» فرمود: «من مسلم بن عقيل(عليه السلام) هستم. اين مردم، مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند و مرا آواره نموده اند».
طوعه كه از دوستداران اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود، با شنيدن نام مسلم(عليه السلام) دلش لرزيد و با آهنگي حزن آلود پرسيد: «تو مسلم بن عقيل(عليه السلام) هستي ؟» مسلم(عليه السلام) سر تكان داد و گفت: «آري». طوعه خوشحال از اينكه سفير امام به او پناه آورده است، با اشتياق گفت: «داخل شو !» او وارد خانه شد و طوعه با شتاب، فرشي آورد و اتاقي را برايش فرش نمود و به مرتب كردن اتاق پرداخت. سپس سراسيمه و خوشحال به مطبخ خانه رفت و سريع شام آماده نمود و به اطاق آورد و پيش روي او گذاشت، اما مسلم(عليه السلام) غرق در انديشه هاي خود بود و شام نخورد.
اندگي گذشت و بلال، پسر طوعه به خانه بازگشت و وضع خانه را گونه اي ديگر ديد. رفت و آمد زياد طوعه به اتاق مسلم(عليه السلام)، تعجب بلال را برانگيخت. از مادرش پرسيد: «چه شده! در اين اتاق چه خبر است كه اين قدر بدان جا مي روي و بيرون مي آيي؟»
طوعه با بي ميلي پاسخ داد: «از اين پرسش درگذر ! سر بر كار خويش گير پسر جان!» بلال اصرار كرد و گفت: «به خدا بايد به من بگويي»، اما باز هم طوعه از پاسخ كناره گرفت.
بلال دست بردار نبود و هر آن كنجكاوي اش بيش تر مي شد. طوعه كه ديد راهي جز پاسخ دادن به او ندارد گفت: «فرزندم! [به تو مي گويم، اما] مبادا كسي را از آن باخبر سازي!» بلال قول داد كه از موضوع با كسي سخني نگويد.
طوعه او را سوگندها داد و بلال نيز قسم ياد كرد كه راز را پوشيده دارد. طوعه جريان را بازگو نمود و بلال آرام گرفت و دم فروبست و به بستر خود رفت و خوابيد.14
جستجوي خانه به خانه براي دست گيري مسلم(عليه السلام)
موقعيت عبيدالله در اجراي نقشه ننگين و شومش، به او اعتماد به نفس زيادي داد. او تصميم گرفت از فضاي وحشتي كه در كوفه حاكم كرده بود، سود ببرد و هر چه زودتر براي دست گيري سفير امام كه با طناب پوسيده مردم كوفه در چاه رفته بود، اقدام نمايد.
اما همچنان در دل عبيدالله، ترس بود. او آگاه شد كه مسلم(عليه السلام) به همراه پانصد تن از انقلابيون كوفه براي اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد رفته است. به اين دليل وقتي كه سر و صداي مردم خوابيد و همگي متفرق شدند، دستور داد سربازان به بام مسجد بروند و ببينند در مسجد چه خبر است. تعدادي سرباز بالاي مسجد رفتند و چند دسته هاي ني را آتش زده و در صحن مسجد انداختند.
تعدادي ديگر، چراغ هايي را سر طناب بسته و آنها را آرام آرام از سقف داخل مسجد نمودند تا اگر ياران مسلم(عليه السلام) در تاريكي هاي زواياي مسجد پنهان شده اند، ديده شوند. آنان هيچ كس را در مسجد نيافتند. به عبيدالله اطلاع دادند كه هيچ كس در مسجد نيست. او تصميم گرفت به مسجد برود و دوباره نماز مغرب و عشا را برپا دارد و تير خلاص را بزند. وي را از درب سدّه كه اختفا و امنيت بيش تري داشت وارد مسجد كردند. او دستور داد در شهر جار بزنند: همگان بايستي نماز مغرب و عشاي امشب را در مسجد بخوانند و هر كس نيايد، خونش بر گردن خودش است.
مردم كه تازه به خانه هاي خود رفته بودند، شتاب زده تجهيزات نظامي خود را باز كرده و زره ها را از تن بيرون آوردند و عبا بر دوش گرفته و براي اقامه نماز به مسجد آمدند. جمعيت زيادي در مسجد جمع شد. پس از نماز، عبيدالله بر منبر نشست و سخن را با ناسزا به مسلم بن عقيل(عليه السلام) آغاز كرد.
او گفت: «اي مردم ! ديديد كه پسر نادان و بي خرد عقيل چه كرد و چگونه بين مردم اختلاف و تفرقه انداخت». او در سخن راني خود هرگز مردم كوفه را مؤاخذه نكرد و اصلا به روي خود نياورد اين نمازگزاراني كه در مسجد پاي سخنان او نشسته اند، همان كساني هستند كه چند لحظه پيش برايش شمشير از رو بسته بودند. او قصد داشت به نحوي مردم را طرفدار خود و مخالف با مسلم بن عقيل(عليه السلام) معرفي نمايد تا بتواند از هم ياري آنان سود جويد.
او وقتي ترس و دلهره مردم را از چشمانشان خواند، اندكي خشونت در لحن خود ريخت و با گردن فرازي بيش تري گفت: كسي كه مسلم(عليه السلام) در خانه اش پيدا شود، از پيمان من بيرون است و هر كس او را نزد ما بياورد، خون بهاي او را به وي جايزه خواهم داد. اي بندگان خدا ! تقوا پيشه كنيد و فرمان بردار باشيد و با دست خود، خويشتن را در معرض هلاكت قرار ندهيد.15
فاش شدن آخرين پناهگاه مسلم(عليه السلام)
انتشار خبر جايزه دست گيري مسلم بن عقيل(عليه السلام)، بسياري از مردم كوفه را به تكاپوي شگرفي انداخت، اما كسي نمي دانست مسلم(عليه السلام) در كجا به سر مي برد، جز دو نفر؛ طوعه و پسرش بلال.
سحرگاه شبي كه مسلم( عليه السلام) به خانه طوعه آمده بود، بلال از خانه خارج شد و به سراغ دوستش عبدالرحمن، پسر محمد بن اشعث رفت و به او اطلاع داد كه مسلم(عليه السلام) در منزل آنان به سر مي برد. عبدالرحمن نيز بي درنگ به قصر آمد و جريان را به پدرش كه در حضور عبيدالله بود گزارش نمود. او ديد پدرش كنار عبيدالله نشسته است. رفت و در گوش او آنچه را شنيده بود، گفت. محمد بن اشعث نيز خبر را به اطلاع عبيدالله رساند. عبيدالله با چوبي كه در دستش بود، به پهلوي محمد بن اشعث فرو كرد و گفت: «برخيز ! برخيز و همين الان او را نزد من بياور». سپس به پيك دربار خود گفت: به سرعت نزد عمرو بن حريث كه در مسجد مستقر است برو و بگو شصت يا هفتاد سرباز را با محمد بن اشعث همراه سازد كه همگي از قبيله قيس باشند.16
سحرگاه نبرد
مسلم(عليه السلام) در خانه طوعه بر سجاده مناجات خويش نشسته بود و تعقيبات نماز صبح خود را به جاي مي آورد. صداي شيهه اسبان و سر و صداي سربازان عبيدالله كه خانه را محاصره كرده بودند، توجه او را جلب نمود. سريع از جاي خود برخاست و لباس رزم پوشيد. طوعه، سراسيمه نزد او آمد. مسلم( عليه السلام) با قلبي مالامال از آرامش به او فرمود: اي طوعه! تو با لطفي كه در حق من نمودي، از شفاعت رسول خدا(صلّي الله عليه و آله) بهره مند گشتي. دوش در خواب عمويم، علي(عليه السلام) را ديدم. آغوش به رويم گشوده بود و فرمود: فردا مهمان ما خواهي بود.17
اشك، مجال از طوعه ستانده بود و با حسرت، مهمان يك شبه خود را تماشا مي كرد. مسلم( عليه السلام)، تيغ از ميان كشيد و از اتاق بيرون آمد. چند تن از سربازان به داخل خانه هجوم آوردند. مسلم(عليه السلام) به آنان حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند. سربازان براي بيرون كشيدن او، بالاي ديوارها و بام هاي خانه هاي اطراف رفتند و دسته هاي ني را آتش زده و بر سر و روي مسلم(عليه السلام) انداختند و سنگ بارانش نمودند. مسلم(عليه السلام) با ديدن ناجوان مردي آنان گفت: آيا اين همه تلاش براي كشتن پسر عقيل است ؟ اي نفس ! بيرون برو به سوي مرگي كه از آن گريزي نيست.
سپس از خانه خارج شد و شروع به جنگ با دشمن نمود.18
جنگ، به كوچه هاي كوفه كشيده شد. مسلم(عليه السلام) با تمام توان مي جنگيد. پس از ساعتي جنگ، تعداد زيادي از سربازان محمد بن اشعث به هلاكت رسيدند و او پيكي را براي درخواست نيروي كمكي به قصر فرستاد. عبيدالله كه از چگونگي نبرد مسلم(عليه السلام) اطلاعي نداشت، با تعجب پاسخ فرستاد: «مگر من شما را به جنگ بيش از يك نفر فرستاده ام كه اين گونه افراد تو تار و مار شده اند ؟» محمد بن اشعث به پيك خود گفت به امير خبر برساند: تو خيال مي كني مرا به جنگ يك بقّال از بقّال هاي كوفه فرستاده اي يا به جنگ يك فروشنده دوره گرد از حيره ؟ مگر نمي داني تو مرا به نبرد با شيري نر، گسيل داشته اي و شمشيري برنده كه در دست پهلواني سترگ از برترين خاندان است!19 و تعدادي نيروي كمكي براي او فرستاد.
محمد بن اشعث كه مي ديد نمي تواند با جنگ رويارو، او را از پاي درآورد، دوباره دستور داد عده اي بالاي بام ها رفته و دسته هاي ني را آتش زده و بر سر او بيندازند. عده اي نيز از بالا به او سنگ پرتاب مي كردند. پس از ساعتي ديگر نبرد، مسلم(عليه السلام) خسته و تشنه شد و به ديواري تكيه كرد. محمد بن اشعث، با ديدن خستگي او از فرصت استفاده كرد و گفت: «تو در اماني. خود را به كشتن مده !» مسلم(عليه السلام) گفت: «به راستي؟» گفت: «آري». تعدادي ديگر نيز تأييد كردند.
سربازان به اشاره فرمانده خود، از فرصت استفاده نموده و شمشير را از دستش گرفتند. سپس مركبي آورده و او را دست بسته سوار بر آن كردند.20
مسلم(عليه السلام) در قصر عبيدالله
مسلم(عليه السلام)، خسته و زخمي از جنگي نابرابر، به قصر عبيدالله آورده شد. جنگ طاقت فرساي او، سبب تشنگي زيادش شده بود. كنار درب ورودي قصر، خمره آب سردي نهاده بودند. مسلم(عليه السلام) نگاهي به آب كرد و فرمود: «مقداري آب به من بدهيد».
عمرو بن حريث، به غلام خود اشاره كرد ظرف آبي به او بدهد. غلام كاسه اي آب پر كرد و به دست مسلم(عليه السلام) داد.
در جريان جنگ شمشيري به دهان مسلم(عليه السلام) خورده بود كه لبش را دريده و دندان هاي پيشين اش را خرد كرده بود. مسلم(عليه السلام) كاسه آب را بر لبان خود گذاشت كه بياشامد، اما ظرف آب پر از خون شد و آب نجس گرديد و نتوانست آن را بنوشد. او آب را بر زمين ريخت و فرمود: «خدا را شكر ! اگر اين آب روزي من بود، از آن مي خوردم، [اما گويا قسمت است تشنه باشم]».
اندكي بعد، دربان قصر بيرون آمد و اجازه ورود داد. عمرو بن حريث، مسلم بن عمرو باهلي، كثير بن شهاب و عمارة بن ابي معيط، به راه افتادند و مسلم(عليه السلام) را وارد قصر كردند.21
ابتدا محمد بن اشعث وارد شد و به امير سلام كرد و گفت كه به مسلم(عليه السلام) امان داده و او را به قصر آورده است. عبيدالله كه بر تخت خود لميده بود، سر او فرياد كشيد: به تو چه مربوط است كه به كسي امان بدهي؟ تو را نفرستادم كه به او امان دهي. تو را روانه كردم كه او را نزد من بياوري!
ابن اشعث، سر پايين انداخت و ساكت شد. ديگران، مسلم(عليه السلام) را جلو راندند و با ديدن غضب عبيدالله به او گفتند به امير سلام دهد، اما مسلم(عليه السلام) هيچ نگفت.
يكي از حاضران به او گفت: «چرا به امير سلام نمي گويي ؟» پاسخ داد: اگر امير [اين قدر جفاپيشه است كه] كمر به قتل من بسته، ديگر چه سلامي؟ اما اگر هم مي خواهد از خون من بگذرد كه سلام بر او بسيار خواهد بود.
عبيدالله غُرّيد و گفت: «به جان خويش سوگند كه تو را خواهم كشت». مسلم(عليه السلام) نيز بدون هيچ گونه ترس و زاري، با آرامشي شگرف گفت: «پس من آماده وصيت هستم». امير پذيرفت كه او وصيت بنمايد.
مسلم(عليه السلام) نگاهي به حاضران در كاخ انداخت و عمر بن سعد را در گوشه اي ديد. به او فرمود: «اي عمر ! ما با هم رابطه خويشاوندي داريم. من مي خواهم با تو وصيتي
محرمانه بنمايم كه بايد آن را پوشيده داري». عمر سعد احساس خطر كرد و ترسيد كه سابقه اش در نزد امير مخدوش شود. از اين رو، از شنيدن وصيت او سرباز زد و به كناري رفت و نشست. عبيدالله با چهره اي حق به جانب و لحني ترحم آميز به عمر سعد گفت: «چرا از پذيرفتن و عمل نمودن به وصيت پسر عمويت كناره مي گيري ؟» او برخاست و نزد مسلم(عليه السلام) رفت.
مسلم او را به كناري كشيد تا به او وصيت كند، اما عبيدالله هر دوي آنها را زير نظر داشت. مسلم(عليه السلام) گفت: [اي عمر سعد!] من قرضي هفتصد درهمي دارم. شمشير و زره مرا بفروش و آن را بپرداز. [وصيت دوم من اين است كه پس از كشته شدنم]، بدن مرا از عبيدالله بگير و به خاك بسپار و ديگر اينكه كسي را نزد حسين بن علي(عليه السلام) بفرست و او را از آمدن به اين شهر باز دار؛ زيرا من به او نامه نوشته ام كه مردم كوفه در پشتيباني از او آماده اند. فكر مي كنم او هم اكنون در راه آمدن به كوفه باشد.
عمر سعد براي اينكه چهره اش نزد عبيدالله خدشه دار نشود، بي درنگ گفت: «اي امير! مي داني او به من چه وصيت مي كند...» و تمام اسرار و وصيت هاي مسلم(عليه السلام) را فاش ساخت.
مسلم(عليه السلام) هرگز نمي پنداشت كه عمر سعد تا اين اندازه خائن و دست نشانده باشد. او فكر مي كرد عمر سعد حداقل رابطه خويش و قومي را حفظ مي كند. عبيدالله كنايه آميزانه به عمر گفت: كسي كه به او اعتماد شده، نبايد خيانت كند. البته گاه به خائنان نيز اعتماد مي شود، اما آنچه او در مورد دارايي ها و قرض هايش گفته، تو بنابر وصيت او هر چه مي خواهي مي تواني انجام دهي و اختيار داري و اما در مورد حسين(عليه السلام) [بايد بگويم] اگر او قصد [حكومت و رياست و جان] ما را نداشته باشد، ما نيز كاري به او نخواهيم داشت، ولي اگر چنين خيالي داشته باشد، هرگز از او نخواهيم گذشت و نيز در مورد جسد مسلم(عليه السلام)، [بايستي بگويم] هيچ شفاعتي از كسي پذيرفته نيست. من او را خواهم كشت و هر چه بخواهم با مرده او خواهم كرد.22
مناظره مسلم(عليه السلام) با عبيدالله
پس از وصيت مسلم(عليه السلام)، مناظره اي بين او و عبيدالله درگرفت. در ابتدا او رو كرد به مسلم(عليه السلام) و گفت: اي پسر عقيل ! اين مردم در كنار هم زندگي مي كردند و اختلافي بينشان نبود، اما تو در ميان آنها پراكندگي و دودستگي ايجاد كردي و آنان را به جان هم انداختي.
مسلم(عليه السلام) پاسخ داد: من هرگز براي ايجاد تفرقه بدين جا نيامده ام، بلكه وقتي مردم اين شهر ديدند پدر تو، خوبان اين شهر را كشت و خون ها بريخت و همانند رفتار پادشاهان ستم گر و كافر با آنان رفتار كرد، من مأموريت يافتم به سوي اين مردم بيايم و آنان را به پيروي از كتاب خدا دعوت كنم.
عبيدالله، زيرچشمي نگاهي به حاضران انداخت و ديد تأييد سخنان نماينده امام در سيمايشان ديده مي شود. ترسيد سخنان او در دل آنها اثر كند و نقشه هاي او را نقش بر آب سازد. بدين منظور به مسلم(عليه السلام) تهمت زد و گفت: تو را چه به اين كارها ؟ چرا آن روزگاري كه در مدينه شراب مي نوشيدي، به فكر اين نبودي كه مردم را به پيروي از كلام خدا فرا بخواني؟
مسلم(عليه السلام) در چشمان او نگريست و فرمود: من شراب مي خورده ام؟! خود و خداي خود مي داني كه دروغ مي گويي و ياوه مي بافي. من هرگز چنين نكرده ام، بلكه تو بيش تر به خوردن شراب متهم هستي. شايسته تر به اين كار كسي است كه چون سگ، زبان به خون مسلمانان تر مي كند و ريختن خون مردم بي گناه را حلال مي انگارد.23
شهادت مسلم(عليه السلام)
عبيدالله دانست كه هر قدر بحث با او را ادامه دهد، به رسوايي خود و يزيديان بيش تر دامن زده است. بدين جهت بدون اينكه اجازه دهد مسلم(عليه السلام) سخن ديگري بگويد، پس از دشنام دادن بسيار، دستور داد او را به قتل برسانند.
او براي اين كار، بكير بن حمران را انتخاب نمود؛ زيرا در ماجراي جنگ مسلم(عليه السلام) با افراد عبيدالله، بكير ضربه اي از مسلم(عليه السلام) خورده بود و كينه بيش تري از او به دل داشت. عبيدالله نيز او را به همين دليل انتخاب كرد تا در كشتن او رحم و عطوفت كمتري از خود نشان دهد. بكير را فراخواند و به او گفت: «او را بالاي قصر ببر و خود تو [كه از او ضربه اي خورده اي]، گردن او را بزن».24
بكير، با دلي آكنده از كينه، مسلم(عليه السلام) را بالاي بام قصر برد. مردم، پايين دارالاماره جمع شده بودند و بالا را مي نگريستند. بكير، ابتدا مسلم(عليه السلام)، را به مردم نشان داد.
مسلم(عليه السلام)، پيوسته ذكر خدا مي گفت و استغفار مي كرد و مي گفت: بار پرورگارا ! خود ميان ما و مردمي كه فريبمان دادند و به ما نيرنگ زدند و دست از ياري ما كشيدند داوري كن.
بكير او را گردن زد و ابتدا سر و سپس بدنش را به پايين دارالاماره در ميان تجمع مردم انداخت25 و كبوتر جانش از قفس خسته تن تا بر دوست به پرواز در آمد.
بكير در حالي كه خون از شمشيرش مي چكيد، نزد عبيدالله آمد. امير از او پرسيد: «مسلم(عليه السلام) در واپسين لحظه چيزي نگفت ؟» بكير پاسخ داد:
هنگامي كه او را بالا مي بردم، ذكر خدا مي گفت. وقتي خواستم گردنش را بزنم، به او گفتم: نزديك تر بيا! سپاس خدا را كه مرا به گرفتن انتقام خود از تو موفق نمود. سپس شمشيرم را بالا بردم و ضربه محكمي به او زدم. شمشير من به كتفش خورد، ولي چندان كاري نشد. او بر زمين افتاد. دوباره او را بلند كردم تا ضربه ديگري به او بزنم كه به من گفت: اي بيچاره ! من به تو يك ضربه زده بودم كه تو آن را به من وارد ساختي و براي قصاص انتقام خود را ستاندي [آيا چيز ديگري هم هست كه مي خواهي به خاطر آن ضربه اي ديگر به من بزني ؟]، اما من توجه نكردم و گردنش را زدم.
عبيدالله در انديشه فرو رفت و گفت: «عجب! هنگام مرگ نيز سرفرازي»26.
اين حادثه در روز چهارشنبه، برابر با نهم ذي الحجه سال شصت هجري روي داد.27
آگاهي يافتن امام از شهادت مسلم(عليه السلام)
امام حسين(عليه السلام) در منزل گاه «ذَرود» به سر مي برد كه ديد مردي از جانب عراق مي آيد، اما او با ديدن كاروان امام حسين(عليه السلام) راه خود را كج كرد تا امام او را نبيند. امام توقف نمود و به عبدالله بن سليم و مذري بن مشعل كه هر دو كوفي بودند، فرمود تا نزد او بروند و از او در مورد رويدادهاي كوفه بپرسند. آن دو به سوي او تاختند و به او رسيدند و سلام كردند. از او پرسيدند: نامش چيست و از كدام قبيله است ؟ مرد كوفي پاسخ داد: نامش بكير بن مثعبة و از قبيله اسد است. آن دو گفتند: «ما نيز از قبيله اسد هستيم». سپس به او گفتند: «از رويدادهاي شهري كه از آن بيرون مي آيي(كوفه) به ما خبر ده». مرد كوفي گفت:
«در كوفه بودم كه ديدم مسلم بن عقيل(عليه السلام) و هاني بن عروه را كشته اند و آنها را با پايشان در كوچه و بازار مي كشند». مرد كوفي خداحافظي كرد و رفت و آن دو رفتند تا در منزل گاه «ثعلبية» به امام رسيدند.
خدمت امام رسيدند و سلام كردند. امام سلامشان را پاسخ گفت. گفتند: «خداوند شما را رحمت كند ! خبري داريم. آن را آشكارا بگوييم يا پنهاني؟» امام نگاهي به ياران خود كرد و فرمود: «در بين ما رازي نيست [و همگي محرم راز هم هستيم]». آنان گفتند: «آن سوار را كه ديديم، از قبيله ما و مردي راست گو بود. او به ما خبر داد مسلم بن عقيل(عليه السلام) را كشته اند و بدنش را در كوچه و بازار بر زمين كشيده اند». امام سرش را پايين انداخت و فرمود: «انّا لله و انّا اليه راجعون» و چند بار كلمه استرجاع را بر زبان جاري ساخت.
آن دو گفتند: «شما را به خدا سوگند مي دهيم كه جان خود و خاندان خود را به خطر نياندازيد و از همين جا بازگرديد كه در كوفه هيچ يار و ياوري نداريد. ما [حتي] مي ترسيم آنان بر ضد شما باشند».28
امام با شنيدن خبر شهادت پسر عموي با وفاي خود، مسلم بن عقيل(عليه السلام)، ابتدا برادران مسلم(عليه السلام) را فراخواند و به آنان فرمود كه خاندان عقيل با شهادت مسلم(عليه السلام) دِين خود را نسبت به امام خويش ادا كردند و از آنان خواست كه بازگردند، اما برادران عقيل با چشماني اشك بار عرض كردند: «به خدا سوگند كه هرگز باز نمي گرديم تا اينكه يا انتقام خويش را بستانيم و يا در راه تو به شهادت برسيم». امام نگاهي مهربان به آنان نمود و فرمود: «پس از اينان، ديگر در زندگي لطفي نيست» و همگان دانستند امام قصد بازگشتن ندارد و سر رفتن به كوفه و ادامه قيام خود دارد.29
پي نوشت ها:
1. نام قبيله اي شيعه كه در حُمص(منطقه اي در شام) سكونت دارند.
2. مسلم بن عوسجه، از بزرگان كوفه و قاريان مشهور قرآن و از دوست داران اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود كه در جنگ جمل، صفين و نهران شركت جست و در قيام عاشورا به شهادت رسيد.
3. الاخبار الطوال، ص 236؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 360؛ مقتل الحسين للخوارزمي، ج1، ص201.
4. الارشاد، ج 2، ص 44؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 364.
5. الارشاد، ج 2، ص 45؛ اعيان الشيعة، ج 1، ص 591؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 365.
6. الارشاد، ج 2، ص 49؛ تاريخ الطبري، ج 5، صص 361، 367؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 229.
7. الارشاد، ج 2، ص 50؛ مقاتل الطالبيين، ص 98؛ الفتوح، ج 5، ص 85.
8. منصور، نام فرشته اي است كه فرماندهي فرشتگاني را كه در جنگ بدر به ياري مسلمانان آمدند، برعهده داشت و اين شعار نيز شعار مسلمانان در جنگ هاي صدر اسلام بود. ر. ك: مقتل الحسين المقرم، ص 179.
9. الاخبار الطوال، ص 239؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 381.
10. الفتوح، ج 5، ص 87؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 382؛ مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 93.
11. الارشاد، ج 2، ص 53؛ مقاتل الطالبيين، ص 67؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 381.
12. همان.
13. تاريخ الطبري، ج 5، ص 371؛ الفتوح، ج 5، ص 88؛ الارشاد، ج 2، ص 53.
14. الارشاد، ج 2، ص 55؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 372.
15. الارشاد، ج 2، ص 56؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 373.
16. الارشاد، ج 2، ص 56؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 373.
17. كامل بهائي، ج 2، ص 275؛ نفس المهموم، ص 108.
18. مقاتل الطالبيين، ص 69؛ نفس المهموم، ص 108.
19. مثير الأحزان، ص 26؛ الفتوح، ج 5، ص 93؛ مقتل الحسين للخوارزمي، ج 1، ص 209.
20. الارشاد، ج 2، ص 59؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 375.
21. الارشاد، ج 2، ص 60؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 375؛ الامامة والسياسة، ج 2، ص 5.
22. الارشاد، ج 2، ص 61؛ مقاتل الطالبيين، ص 70؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 376.
23. همان.
24. الارشاد، ج 2، ص 64؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 378؛ اللهوف، ص 58. در الارشاد و اللهوف نام او «بكر» ذكر شده است.
25. الارشاد، ج 2، ص 65؛ مروج الذهب، ج 3، ص 69.
26. الكامل في التاريخ، ج 3، ص 274؛ نفس المهموم، ص 118؛ مروج الذهب، ج 3، ص 70.
27. الارشاد، ج 2، ص 67؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 158؛ اعيان الشيعة، ج 1، ص 593.
28. الاخبار الطوال، ص 246؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 397.
29. الارشاد، ج 2، ص 76؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 398.
منبع: سفير سعادت؛ ابوالفضل هادي منش
.