• امروز شنبه 3 آذر 1403
  •  
     

     


     
     
     
     
     
     

    مسلم و قيام امام حسين عليه السلام

    نامه الکترونیک چاپ

    صفحه هاي آغازين قيام حسيني(عليه السلام)
    هنگامي كه امام مجتبي(عليه السلام) به شهادت مي رسد، جماعتي از كوفيان در خانه سليمان بن صُرَد خُزاعي جمع مي شوند و براي عرض تسليت و كسب تكليف، براي امام حسين(عليه السلام)، نامه اي با اين مضمون مي نويسند: اما بعد، شيعيان شما كه اينجايند، مشتاق شما هستند و جان هايشان هواي تو دارد. آنان هيچ كس را با تو هم سنگ نمي دانند و همگي به درست بودن صلاحديد برادرتان در كناره گيري از جنگ پي برده اند و نيز مي دانند كه شما نسبت به دوستان، مهربان و نسبت به دشمنان، سخت گير هستيد. اكنون اگر دوست داري كه خلافت را در دست گيريد، به سوي ما بيا كه ما جان خود را براي فداكاري در راه شما، تا دم مرگ آماده ساخته ايم.1
    امام آنان را دعوت به صبر نمود و نوشت: از پروردگار مي خواهم آنچه را كه برادرم انجام داد، مورد قبول خود قرار دهد، اما من امروز چنين انديشه اي ندارم؛ پس درنگ كنيد و در خانه هايتان بمانيد و تا هنگامي كه معاويه زنده است، آنچه در سينه داريد، پنهان كنيد و از اينكه مورد بدگماني آنان قرار بگيريد، بپرهيزيد. پس اگر چنين شد و براي او پيش آمدي رخ داد و من نيز زنده بودم، رأي خود و تكليف شما را برايتان خواهم نوشت. والسّلام.2
    سال ها گذشت و شيعيان در انزوا و سختي به سر بردند تا اينكه معاويه در نيمه رجب سال شصت هجري3؛ آن گاه كه 82 سال داشت، از دنيا رفت و پسرش يزيد به خلافت رسيد.4

    نامه نگاري هاي كوفيان
    با انتشار خبر مرگ معاويه و هجرت امام از مدينه به مكه، شيعيان براي كسب تكليف به امام نامه نوشتند. از جمله آنها، شيعيان امام در كوفه بودند. آنها دوباره در خانه سليمان بن صرد خزاعي جمع شدند. قرار گذاشتند براي امام نامه بنويسند و ايشان را از آمادگي خود براي قيام آگاه سازند. نخستين نامه را سليمان بن صرد و تني چند از بزرگان كوفه نوشتند. بخشي از نامه آنها بدين شرح است:
    به نام خداوند بخشايش گر مهرورز.
    به حسين بن علي(عليه السلام) از سليمان بن صرد، مسيّب نجيبة، رُفاعة بن شداد بجلي، حبيب بن مظاهر و تعدادي از شيعيان و مسلمانان كوفه.
    درود خدا بر شما باد! ما به شكرانه وجود شما، خداي يكتا را سپاس مي گوييم و او را شكر مي گزاريم كه دشمن ستم كار شما [معاويه] را هلاك گردانيد... ما [در كوفه] رهبر و پيشوايي نداريم؛ پس به سوي ما بيا كه اميد است خدا به واسطه تو، ما را بر كانون حق گرد آورد.
    اين نامه توسط عبدالله بن مسمع هَمْداني و عبدالله بنوال، به سوي مكه فرستاده شد و در دهم رمضان به دست امام رسيد.5

    افزايش نامه نگاري ها
    پس از ارسال نخستين نامه كه در دهم رمضان به دست امام رسيد، سيل مكاتبات با امام آغاز شد؛ به گونه اي كه دو روز پس از وصول اولين نامه، تعداد 53 نامه ديگر به دست امام رسيد. برخي تعداد اين نامه ها را تا 150 نامه نيز برشمرده اند.6
    هنوز دو روز از ارسال سِري دوم نامه ها نگذشته بود كه نامه هاي ديگري نيز به امام نوشته مي شود. در اين ميان افرادي محافظه كار و فرصت طلب، دست به قلم بردند و نامه نوشتند. آنان كه به شدت از دگرگوني اوضاع و از بين رفتن موقعيت خود هراسان بودند، تلاش نمودند با نگاشتن اين نوع نامه ها، خويشتن را جزو هواداران امام جا بزنند.
    كوفيان در فاصله دو ماه، بالغ بر دوازده هزار نامه براي امام نوشتند7 كه گاه در يك روز ششصد نامه به دست ايشان مي رسيد.8

    مسلم، سفير امام حسين(عليه السلام)
    كثرت نامه ها و پافشاري كوفيان مبني بر شتاب ورزيدن امام براي آمدن به كوفه، باعث تصميم گيري شتاب زده نگرديد. بدين منظور امام با حفظ جنبه هايامنيتي، از دادن پاسخ نهايي دوري گزيد و در چنين شرايط حساسي از اينكه خود شخصاً به طرف كوفه حركت نمايد، پرهيز نمود و صلاح را در آن ديد تا ابتدا فردي امين را از جانب خود به سوي آنان بفرستد تا از دعوت و پشتيباني آنان مطمئن گردد. امام حسين(عليه السلام)، عموزاده خود مسلم بن عقيل(عليه السلام) را به عنوان سفير خود برگزيد تا به سوي كوفيان برود.9 امام نخست نامه اي به اهل كوفه نوشت كه در آن آمده بود:
    به نام پروردگار بخشايش گر مهرورز.
    از حسين بن علي(عليه السلام) به مؤمنين و مسلمانان كوفه.
    امّا بعد، هاني[بن هاني] و سعيد[بن عبدالله حنفي]، نامه هاي شما را به من رساندند و اين دو آخرين فرستادگان شما بودند. من همه آنچه داستان كرده ايد و يادآور شده ايد، دانستم. سخن شما بيش تر اين بود كه براي ما امام و پيشوايي نيست و من هم اكنون برادرم و پسر عمويم و فرد مورد اطمينان و وثوق خود و خاندانم، مسلم بن عقيل(عليه السلام) را به سوي شما مي فرستم تا اگر مسلم(عليه السلام) براي من نوشت كه رأي و انديشه گروه شما و خردمندان و دانايانتان همانند سخن فرستادگان شما و آنچه من در نامه هايتان خواندم، مي باشد، به خواست خدا به سوي شما مي آيم. به جان خويش سوگند ! امام و پيشوا كسي است كه با كتاب خدا حكم كند، به عدالت به پاخيزد، حق دين را ادا كند و خود را در آنچه مربوط به خداست، نگهداري نمايد و پرهيزگاري باشد. والسلام.10
    آن گاه مسلم (عليه السلام) را فراخواند و پس از توجيه او، نامه را تسليم وي كرد و قيس بن مسهّر صيداوي و عمارة بن عبدالله سَلُّولي و عبدالله و عبدالرحمن، پسران شداد ارحبي را با او همراه نمود. سپس آنان را به رعايت پرهيزگاري پروردگار دعوت كرد و گوشزد نمود كه در كوفه تلاش كنند امر بيعت گرفتن از مردم را مخفيانه و به دور از چشم مأموران حكومتي انجام داده و نيز با مردم مدارا نمايند تا آن گاه كه از حمايت كوفيان مطمئن شدند، به سرعت امام را در جريان كار قرار دهند. سپس آنان را روانه كوفه ساخت.11

    آغاز مأموريت مسلم(عليه السلام)
    مسلم (عليه السلام)، حكم مأموريت خود را از امام ستاند و در نيمه ماه رمضان سال شصت هجري12 به انگيزه بيعت ستادن از مردم كوفه، مخفيانه از مكه خارج شد.13
    مسلم (عليه السلام) و همراهانش به سوي مدينه حركت كردند. وقتي به مدينه رسيدند، ابتدا به مسجد النبي(صلّي الله عليه و آله) رفته و پس از نماز و دعا، با برخي نزديكان خود خداحافظي كردند. آن گاه از قبيله قيس، دو نفر راه بلَد انتخاب كردند تا بتوانند به وسيله آنان از راهي مخفيانه خود را به كوفه برسانند.14

    ورود مسلم(عليه السلام) به كوفه
    مسلم(عليه السلام) در پنجم شوال سال شصت هجري به كوفه رسيد15 و براي رعايت تدابير امنيتي، به طور مخفيانه وارد شهر شد.16 او پس از ورود به كوفه به خانه مختار ابوعبيده ثقفي رفت.17 پس از مدتي شيعيان نزد او آمدند و استقبال گرمي از وي نمودند. مسلم(عليه السلام)، نامه مولاي خود امام حسين(عليه السلام) را براي آنان خواند.
    كوفيان، سراپا گوش شده و با اشتياق به نامه امام گوش مي دادند. اشك در چشمان همگي آنان حلقه زده بود. پس از اتمام نامه، مردي از قبيله بني همْدان به نام عابس بن ابي شبيب شاكري كه بعدها در كربلا به شهادت رسيد، از جايش برخاست و پس از خوش آمدگويي دوباره به مسلم(عليه السلام)، اذعان داشت:
    من در مورد ديگران نمي خواهم سخني بگويم و از سوي آنها به تو وعده دروغين نمي دهم؛ زيرا از آنچه در دل آنهاست، آگاهي ندارم. مي خواهم از آنچه در دل خودم هست، تو را باخبر سازم. به خدا سوگند اگر مرا فرا بخوانيد، به دعوتتان پاسخ مي گويم و دوشادوش شما با دشمنتان مي جنگم و با شمشيرم در حمايت از شما بر مي خيزم تا پروردگار خويش را ديدار كنم و در اين كارم، جز از خداي خويش پاداشي نمي خواهم.
    پس از او، حبيب بن مظاهر، پير سربلند عاشورا ايستاد و رو كرد به عابس و گفت: «خداي تو را رحمت كناد كه آنچه در دل داشتي، با بياني شيوا و كوتاه بيان كردي». سپس رو به مسلم(عليه السلام) گفت: «و من نيز به پروردگاري كه جز او، ديگري را شايستگي پرستش نيست بر همين كه او گفت، استوار هستم». سپس پيش آمدند و با مسلم (عليه السلام) بيعت كردند. به دنبال آن، حاضران نيز با مسلم(عليه السلام) هم پيمان شدند.18
    با شنيدن خبر رسيدن فرستاده امام حسين(عليه السلام) به كوفه، مشتاقان به سوي خانه مختار هجوم آوردند و كم كم خبر، بين تعدادي از شيعيان انتشار يافت و بيعت با مسلم(عليه السلام) شروع شد و در اندك زماني، تعداد بي شماري به او گرويدند؛ به گونه اي كه در روزهاي نخستين حضور مسلم(عليه السلام) در كوفه، هجده هزار نفر به گونه حضوري و غيرحضوري، با سفير امام بيعت نمودند.19

    اقدامات اوليه مسلم (عليه السلام) در كوفه
    1. گسترش دامنه بيعت ها
    مسلم(عليه السلام) براي تسريع در كار بيعت گيري و استفاده هر چه بيش تر از وقت، با سران قبايل ديدار كرد و آنان را مأمور به بيعت گرفتن از افراد تحت نفوذشان كرد تا اين كار سريع تر انجام شود.20

    2. جلب كمك هاي مردمي
    پس از استقرار مسلم(عليه السلام) در كوفه، مردم هدايا و كمك هاي زيادي براي وي آوردند، اما او هرگز چيزي از آن را براي خود برنمي داشت21 و همه آن را براي زمينه سازي قيام مي اندوخت. در اين برهه، لازم بود تا مسلم( عليه السلام) به عنوان نماينده امام در كوفه، به اين كمك ها ساماني بدهد.
    بدين منظور او، ابوثمامه صائدي را كه بعدها در كربلا به شهادت رسيد، متولي اين كار كرد. او اين كمك ها را جمع آوري مي كرد تا در صورت لزوم از آنها براي پيشبرد اهداف قيام استفاده شود. در اين مسئوليت، هاني بن عروة نيز او را ياري مي داد.22

    3. خريداري اسلحه
    مسلم(عليه السلام) با بيعت گرفتن از تعداد بسياري از كوفيان، قواي نظامي لازم را تا حدي كه ممكن بود، گرد آورد و در گام دوم براي تجهيز افرادي كه بيعت نموده بودند، به خريد سلاح مشغول شد. او توانست با كمك هايي كه از طريق مردم جمع آوري كرده بود، اين كار را عملي سازد.
    او ابوثمامه و هاني را به لحاظ زُبدگي شان در اسلحه شناسي، مأمور خريدن اسب و اسلحه نمود.23 مسلم(عليه السلام)، سلاح ها را بين چند خانه تقسيم و جاسازي مي نمود تا مأموران و خبرچينان، از اجتماع آن همه اسلحه حساس نشده و به شيعيان مشكوك نشوند.24 مسلم(عليه السلام) از اين طريق توانست تعداد قابل توجهي اسب و سلاح خريداري كند.

    عزل نعمان بن بشير از فرمان داري كوفه
    در زمان ورود مسلم به كوفه، نعمان بن بشير فرمان دار كوفه بود. آن گونه كه نوشته اند، او مردي بردبار و مسالمت جوي بود25 و بيش تر به دنبال سازش بود.26 وقتي خبر زمينه سازي كوفيان براي قيام امام حسين(عليه السلام) به گوشش رسيد، گفته بود: «فرزند دُخت رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) نزد ما، بهتر از فرزند دختر بحدل (يزيد) است».27
    روزي يكي از هواخواهان امويان نزد نعمان بن بشير رفته و به خاطر عدم تحرك او در سركوبي مسلم (عليه السلام)، به او گفت: «تو هم ضعيفي و هم ضعيف نما كه اين چنين ولايت كوفه را تباه نمودي ». نعمان پاسخ داد : «اينكه ضعيف باشم، ولي از پروردگار خويش پيروي نمايم، بهتر از آن است كه در سركشي و طغيان نسبت به خداي خود، قوي باشم. من كسي نيستم كه پرده اي را كه خدا پوشانيده، بدَرم ».28
    او براي ترساندن كوفيان از مخالفت و قيام و نيز راضي نمودن هواخواهان خاندان اميه كه از سازش كاري او به تنگ آمده بودند، راه مسجد كوفه را در پيش گرفت و بالاي منبر رفت و مردم را به اطاعت از حكومت و پرهيز از فتنه جويي فراخواند.29

    سخن چيني جاسوسان و امويان
    پس از سخن راني نعمان بن بشير در مسجد كوفه، برخي از هواخواهان بني اميه مانند عمر سعد و محمد بن اشعث، از فرجام سازش كاري و مسالمت جويي نعمان در هراس افتادند. از اين رو، وقايع كوفه را طي مكاتباتي به اطلاع حكومت مركزي شام رسانيدند و يزيد را از بي كفايتي نعمان در سركوب مخالفان آگاه ساختند.30
    يزيد كه از همه جا بي خبر بود، پس از آگاهي از اخبار كوفه برآشفته و پريشان شد. او كه جواني سبك سر و ناپخته بود، هيچ اقدامي را بهتر از سركوبي سريع و شديد بيعت كنندگان با مسلم بن عقيل(عليه السلام) نديد. او براي اين كار با مشاور خود، سرجون مسيحي مشورت كرد.
    سرجون كه پيش تر در دربار معاويه خدمت مي كرد، از وي پرسيد: «اگر معاويه زنده بود، از او مي پذيرفتي؟» يزيد پاسخ داد: «آري!» سرجون گفت:«پس، از من نيز بپذير كه كسي جز عبيدالله بن زياد، درخور اين كار نيست. او را فرمان دار كوفه كن».
    عبيدالله در اين هنگام فرمان دار بصره بود. يزيد ضمن نامه اي، فرمان داري كوفه را نيز به او سپرد و نعمان را از ولايت كوفه عزل كرد. او به عبيدالله نوشت:
    اما بعد، پيروان من در كوفه برايم نامه اي نوشته اند مبني بر اينكه پسر عقيل در كوفه به جمع آوري سپاه مشغول شده تا در ميان مسلمانان اختلاف بيندازد. چون نامه مرا خواندي، رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون درّي كه در ميان خاك گم شده باشد، جستوجو و پيدا كن و او را در بند نما و يا بكش و يا از شهر بيرون كن.
    سپس نامه را به مسلم بن عمرو باهلي داد تا به او برساند.31

    پذيرش فرمان داري كوفه توسط عبيدالله
    مسلم بن عمرو باهلي، نامه يزيد را به عبيدالله رساند. عبيدالله از سپرده شدن فرمان داري كوفه به او، بسيار ذوق زده و خوشحال شد و تصميم گرفت فرداي همان روز خود را به كوفه برساند.32

    ورود عبيدالله به كوفه

    عبيدالله تلاش زيادي كرد تا پيش از آنكه امام وارد كوفه شود، زمام امور را در آنجا به دست گيرد.33
    اگرچه مي دانست در بصره، عده زيادي هواخواه امام هستند، ولي ترجيح داد آنها را واگذاشته و خود را با چند نفري كه همراهش بودند، زودتر به كوفه برساند.
    عبيدالله پيش از ورود به شهر، دست به نيرنگي پليد زد. او عمامه اي سياه بر سر گذاشت و صورت خود را پوشانيد و خود را به نوعي شبيه هاشميان كرد تا همگان خيال كنند او امام حسين(عليه السلام) است كه به كوفه آمده.34
    وقتي عبيدالله گام در شهر نهاد، دسته اي از مردم به استقبالش آمدند و گرد او جمع شدند و به او سلام كردند. آنان مي گفتند: «خوش آمدي اي پسر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله). درود بر تو باد!» رفته رفته جمعيت بيش تر مي شد. عبيدالله سرعت خود را براي رسيدن به قصر دارالاماره بيش تر مي كرد.
    سربازان نيز شك نداشتند كه او امام حسين(عليه السلام) است. از اين رو، به او سلام كردند و احترام نمودند، ولي عبيدالله با هيچ يك از آنها سخني نگفت. سر و صداي سربازان و سلام و خوش آمدگويي هاي آنها به گوش نعمان بن بشير رسيد. او درب هاي ورودي كاخ را بست و بالاي بالكُن رفت و پشت در را نگريست. او نيز فكر مي كرد امام حسين(عليه السلام) به كوفه آمده و خطاب به عبيدالله گفت:
    تو را به خدا سوگند مي دهم به سوي ديگر برو كه من امانت (امارت) خويش را تسليم تو نمي كنم و به كشتنت هم حاجتي ندارم.
    عبيدالله سر او فرياد كشيد: «در را بگشاي كه اميدوارم خدا بر تو گشايش قرار ندهد».
    نعمان بخت برگشته، به ناچار در را گشود و عبيدالله جستي زد و وارد كاخ شد و در را از پشت به روي مردم سرگردان بست.35
    پس از ورود عبيدالله به كوفه، در حالي كه چند روزي از ورودش سپري نشده بود، اعلام كرد تا جارچيان مردم را به مسجد فرا خواندند. او بالاي منبر نشست و گفت: اميرالمؤمنين(يزيد) مرا بر شهر شما و مرزهاي شما و بهره هايتان از بيت المال فرمان روا ساخته و به من دستور داده با ستم ديدگان با انصاف رفتار كنم و به محرومين بخشش نمايم و به آنان كه گوش شنوا دارند و پيروي از دستورات نمايند، مانند پدري مهربان نيكي كنم. اما تازيانه و شمشير(شكنجه و قتل) من، براي كساني كه از دستورات سر باز زنند، آماده است. پس بايد هر كس بر خود بترسد و مواظب [رفتار] خود باشد. بدانيد اين راستي و درستي است كه انسان را نجات مي دهد. آن گاه از منبر پايين آمد.36 نعمان بن بشير نيز با ديدن وضع موجود، بار سفر بست و دست از پا درازتر به وطن خود(شام) بازگشت.37

    اوج گيري قيام مسلم بن عقيل(عليه السلام)
    عبيدالله با در پيش گرفتن سياست ايجاد رعب و وحشت، فضاي سنگين و خفقان زده اي براي كوفه حاكم نمود.
    در اين مقطع، مسلم بن عقيل(عليه السلام) تصميم گرفت كه محل استقرار خود را تغيير دهد؛ چرا كه در جريان بيعت گيري از مردم و ديدار با بزرگان و سران كوفه، محل اختفاي او شناسايي شده بود. به همين دليل او شب هنگام، محل اقامت خود را كه خانه مختار بود، ترك نمود و به خانه يكي ديگر از بزرگان كوفه، به نام هاني بن عروه رفت.38
    هاني از صحابه رسول خدا(صلّي الله عليه وآله) و شيعيان راستين اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود كه در جنگ هاي گوناگوني، شانه به شانه علي(عليه السلام) در دفاع از حق شمشير زده بود. ميدان كارزار جمل، صفين و نهروان، رشادت هاي بسياري از او بر لوح سينه دارد.

    مكاتبه مسلم(عليه السلام) با امام
    هنگامي كه مسلم(عليه السلام) مقرّ خود را تغيير داد و به خانه هاني بن عروه آمد، بهتر ديد رويدادهاي اخير كوفه را به اطلاع امام برساند و امام را از انتصاب عبيدالله بن زياد به فرمان داري كوفه آگاه نمايد.
    از اين رو، طي نامه اي به امام نوشت: قافله سالار هرگز به كاروانيان خود دروغ نمي گويد. هجده هزار نفر از كوفيان با من بيعت كرده اند. وقتي نامه ام به دست شما رسيد، در آمدنِ خود شتاب كنيد؛ زيرا در اينجا، دل بيش تر مردم با شماست و كسي به خاندان معاويه علاقه و عقيده اي ندارد. 39
    اين نامه، 28 روز پيش از شهادت مسلم (عليه السلام) توسط او نوشته شد.40 پسر عقيل نامه خود را به عابس بن ابي شبيب شاكري داد تا هر چه زودتر آن را به دست امام برساند.41

    مسلم (عليه السلام) در دو راهي سرنوشت
    در نخستين روزهاي استقرار مسلم (عليه السلام) در خانه هاني بن عروه، اتفاق مهمي افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه روزي شريك بن اعور كه او نيز مهمان هاني بن عروه بود و به همراه مسلم (عليه السلام) در خانه او به سر مي برد، بيمار شد و در بستر افتاد. شريك بن اعور از دوستان قديم هاني و از شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بصره بود.42
    هنگامي كه شريك در بستر بيماري افتاد، عبيدالله كسي را نزد او فرستاد و گفت براي عيادت به ديدار او خواهد آمد.
    شريك، اين فرصت را بسيار مناسب ديد تا عبيدالله را هنگام عيادت به قتل برساند. از اين رو، به مسلم(عليه السلام) گفت: امشب عبيدالله به عيادت من مي آيد. وقتي كنار من نشست به او حمله كن و او را به قتل برسان، آن گاه به دارالاماره كوفه برو و زمام امور را به دست گير ! با كشته شدن او تو ديگر مشكلي در كوفه نخواهي داشت. من نيز اگر از اين بيماري جان به در بردم، به بصره خواهم رفت و آنجا را براي تو سامان خواهم داد. اگر اين كار را بكني، ديگر نيازي به جنگ نخواهي داشت.
    شب هنگام، پيش از ورود عبيدالله به خانه هاني، دوباره شريك بن اعور به مسلم گفت: «مبادا اين فرصت را از دست بدهي»، اما هاني چندان از اين نقشه راضي نبود. او گفت: «خوش ندارم كه خون عبيدالله در خانه من ريخته شود ».
    سرانجام عبيدالله به همراه نديمش، مهران وارد خانه هاني شد. مسلم(عليه السلام) نيز مسلح شد و به پَستوي خانه رفت و در كمين فرصتي مناسب نشست. عبيدالله در كنار بالين شريك نشست و با او مشغول صحبت شد. در اين لحظه شريك براي اشاره به مسلم(عليه السلام) گفت: «به من آب بدهيد». زني، ظرفي آب پر كرد تا براي شريك ببرد، اما با ديدن مسلم(عليه السلام) كه دست بر قبضه شمشير برده بود، يكّه خورد و بازگشت.
    شريك بار ديگر گفت : «به من آب بدهيد» و باز تكرار كرد. او كه دليل درنگ مسلم(عليه السلام) را نمي دانست، گفت: «واي بر شما! به من آب بدهيد؛ حتي اگر موجب مرگم شود».
    عبيدالله كه منظور شريك را از اين جملات نمي فهميد، از هاني پرسيد: «منظورش چيست؟ آيا دارد هذيان مي گويد؟» هاني گفت: «آري! از پيش از غروب تا كنون هذيان مي گويد».
    در اين هنگام، مهران به جريان مشكوك شد و به عبيدالله اشاره كرد كه برويم. عبيدالله برخاست برود كه شريك گفت: «اي امير! اندكي ديگر بنشين مي خواهم با تو وصيت كنم». عبيدالله گفت: «دوباره پيش تو خواهم آمد » و مهران او را با عجله بيرون برد و به او گفت: «به خدا قسم كه قصد جانت را داشتند».43
    عبيدالله با شنيدن اين سخن، چندان خشمگين شد كه گفت: «به خدا سوگند بر جنازه احدي از مردم عراق نماز نخواهم گذاشت ».44
    شريك از اينكه نقشه اش پياده نشده بود، بسيار نارحت گرديد. وقتي مسلم(عليه السلام) از پستوي خانه بيرون آمد، شريك با ناراحتي از او پرسيد: «چرا او را نكشتي؟» اينجا بود كه مسلم(عليه السلام)، ايمان و پاي بندي خود را به سنت رسول خدا(صلّي الله عليه و آله) نشان داد و گفت:
    به دو دليل؛ نخست اينكه من ميهمان هاني بودم و اين كار خوشايند او نبود. دوم آنكه اميرالمؤمنين(عليه السلام) از پيامبر اكرم(صلّي الله عليه وآله) نقل فرموده : «اِنَّ الاِْيمانَ قَيَّدَ الْفَتْكَ فَلا يَفْتِكُ مُؤْمِنٌ »؛ «ايمان مانع حمله غافل گيركننده است و مؤمن، ديگري را با غافل گيري نمي كشد».
    شريك، آه حسرتي از خيال بر باد رفته كشيد و گفت: «اما به خدا قسم، اگر او را مي كشتي، يك كافر، فاسق، سركش و پرده در را كشته بودي».45
    شريك بن اعور، سه روز بعد از دنيا رفت و عبيدالله بر جنازه او نماز خواند و او را به خاك سپردند.46


    پي نوشت ها:
    1. الأخبار الطّوال، ص 223.
    2. الأخبار الطوال، ص 227؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 107.
    3. احمد بن ابي يعقوب بن جعفر بنوهب بنواضح اليعقوبي، تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 213.
    4. جمل من أنساب الاشراف، ج 3، ص 368.
    5. الارشاد، ج 2، ص 34؛ الاخبار الطوال، ج2، ص 34.
    6. مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 89؛ مقتل الحسين للخوارزمي، ج 1، ص 195.
    7. الموسوي الزنجاني، وسيلة الدارين في انصار الحسين، ص 32؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 151؛ الشيخ محمد السماوي، ابصارالعين في انصار الحسين، ص4.
    8. السيد محسن الامين العاملي، اعيان الشيعة، ج 4، ص 159؛ علي بن طاووس، اللهوف علي قتلي الطفوف، ص 35؛ مقتل الحسين بحرالعلوم، ص 151.
    9. تاريخ الطبري، ج 5، ص 347؛ عمدة الطالب، ص 158؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 215.
    10. الارشاد، ج 2، ص 37؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 353.
    11. الارشاد، ج 2، ص 37؛ تاريخ الطبري، ج5، ص354.
    12. مروج الذهب، ج 3، ص 64.
    13. الفتوح، ج 5، ص 53؛ مقتل الحسين للخوارزمي، ج 1، ص 196.
    14. تاريخ الطبري، ج 5، ص 354؛ مقتل الحسين للخوارزمي، ج 1، ص 196.
    15. مروج الذهب، ج 3، ص 64.
    16. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 201؛ الحسين، ص 65.
    17. الأخبار الطوال، ص 232؛ الارشاد، ج 2، ص 38.
    18. الفتوح، ج 5، ص 57.
    19. سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 206؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 152.
    20. مبعوث الحسين، ص 122.
    21. الفتوح، ج 5، ص 57؛ مقتل الحسين للخوارزمي، ج 1، ص 197.
    22. الاخبار الطوال، ص 234.
    23. همان، ص 235.
    24. مبعوث الحسين، ص 126.
    25. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 22.
    26. جمل من أنساب الاشراف، ج 2، ص 334.
    27. ابن قتيبه الدينوري، الامامة و السياسة، ج 2، ص 4.
    28. تاريخ الطبري، ج 5، ص 348.
    29. الارشاد، ج 2، ص 38؛ تاريخ الطبري، ج5، ص355.
    30. الاخبار الطوال، ص 233؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 356.
    31. تاريخ الطبري، ج5، ص356؛ الارشاد، ج2، ص39.
    32. تاريخ الطبري، ج 5، ص 357؛ الارشاد، ج 2، ص 40.
    33. الكامل في التاريخ، ج 3، ص 268؛ نهاية الارب، ج 20، ص 389.
    34. تاريخ حبيب السّير، ج 2، ص 41.
    35. تاريخ الطبري، ج 5، ص 358 ـ 360؛ الارشاد، ج2، ص 41.
    36. الارشاد، ج 2، ص 42؛ مثير الاحزان، ص 16.
    37. الاخبار الطوال، ص 234.
    38. الارشاد، ج 2، ص 42؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 348.
    39. الارشاد، ج 2، ص 38؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 375.
    40. تاريخ الطبري، ج5، ص 395؛ البداية و النهاية، ج 5، ص 168.
    41. تاريخ الطبري، ج 5، ص 375؛ مقتل الحسين المقرم، ص 168.
    42. تاريخ الطبري، ج 5، ص 359؛ الارشاد، ج2، ص40.
    43. الكامل في التاريخ، ج 3، ص 269؛ مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 91.
    44. تاريخ الطبري، ج 5، ص 363؛ مقتل الحسين بحر العلوم، ص 224.
    45. مقاتل الطالبيين، ص 65؛ بحارالانوار، ج 44، ص 344. 46. حبيب السير، ج 2، ص 42؛ تاريخ الطبري، ج 5، ص 363.

    منبع: سفير سعادت؛ ابوالفضل هادي منش

    .