یادی از شهید حجت الاسلام علی اکبر ابوترابی و پدر عزیزشان در همکلامی با سید فضل الله محمدی (سید سقا)
در کاروانهای حرم تا حرم هر وقت میشنید که خانواده یک شهید یا آزاده دچار مشکل شدهاند، راهش را کج میکرد و بعد از دیدار با آن خانواده دوباره به مسیر اصلی بازمیگشت
سید فضل الله بعد توی خاطراتش آمد تهران و رفت کنار مسجد جامع امام حسین(ع) ساکن شد و آن قدر منتظر ماند تا یک شب یک روحانی نورانی پیشش آمد و ناخواسته او را به یاد معجزه انداخت و کربلایی کاظم. روحانی گفت که نامش سید علی اكبر ابوترابی است و آمده تا برای رتق و فتق امور آزادهها بعضی از شبها چند ساعتی از محیط مسجد استفاده کند. سید هم دست روحانی را گرفت و برای کسب اجازه پیش آیت الله حقی، امام جماعت مسجد برد. کمی صحبت و. . . آشنایی آغاز شد.
از همان شب سید فضل الله و ابوترابی دوستان خوبی شدند ما همین آشنایی کوتاه را غنیمتی می دانیم و ظهر یک روز گرم خرداد ماهی، می نشینیم روبهروی سید فضل الله محمدی و زوم می کنیم روی همین بخش از زندگی پیرمرد 71 ساله، داستان محل تولد و سقایی پنجاه و چند سالهاش را (منهای کربلایی کاظم که سید همیشه وجود او را بیهیچ دلیل خاصی در وجود ابوترابی میبیند) کناری می گذاریم و همین چند سال آشنایی را موضوع گفتوگویمان قرار می دهیم. هرچند خیلی وقت نداشتیم که عنقریب، ابوترابی توی جاده تهران - مشهد تصادف میکرد:
«هیچ وقت ندانستم حاج آقا از کجا آمده و چرا این مسجد را برای اقدامات داوطلبانهاش در کمک به آزادهها انتخاب کرده است. برای من همین قدر کافی بود که گیرایی نگاهش را با تمام وجود حس کنم و ناخواسته به یاد تمامی معجزاتی که در طول عمرم دیده بودم، بیفتم. شاید به همین خاطر نام کربلایی کاظم را در ماجرای مرحوم ابوترابی وارد کردم. برای من هر دو یک ربطی با معجزه دارند. به هرحال ابوترابی آمد و خاطرهها را زنده کرد. »
آن شبها پچ پچی توی مسجد امام حسین(ع) افتاده بود و خبر از شکایت خادمان مسجد می داد. میگفتند یک روحانی تا نیمههای شب توی مسجد میماند و کار میکند. آن قدر که خودش هم از نا میافتد و خادمان هم به کار و زندگیشان نمیرسند. اینجا بود که سید فضل الله کلید را میگیرد و میگوید که شبها با روحانی در مسجد میماند:
«مهرش به دلم افتاده بود. میگفتند آدم مهمی است، اما با وجود این آمده بود توی این مسجد و فی سیبل الله تا نصف شب برای رفع مشکل آزادهها کار میکرد. گفتم انصاف نیست تنهایش بگذارم. اگر نمیتوانستم کمکش کنم حداقل میشد پچ پچ شکایتها را از او دور کرد و گذاشت با خیال راحت به کار بندگان خدا رسیدگی کند. ماندم و یک شب من هم کم آوردم». . .
با تعریف خاطره آن شب اشک توی چشمان پیرمرد حلقه زد. گفت که آن شب خود حاجی ابوترابی هم از زور خستگی حین کار چرت میزده و سید هم بگی نگی از حوصله رفته و دسته کلید را گرفته به سمت حاج آقا. . .
«کلید را گرفتم به سمتش که یعنی میروم و خودت در را قفل کن. یکهو دستم را گرفت و گفت: تو میمانی. از آنهایی نیستی که بروی. با همین حرف نگهم داشت. نه آنجا، بلکه پیش خودش. حسابی گیرم انداخته بود.»
سید فضل الله گیر افتاد و همان جا ماند. بعدها هم که آیت الله سید عباس ابوترابی، پدر سید علی اکبر ابوترابی، با حکم مقام معظم رهبری امام جماعت مسجد میشود، فضل الله محمدی به درخواست خودش راننده سید عباس میشود تا او را از سرچشمه به مسجد برساند. از اینجا به بعد ماجرای پدر شروع میشود. ماجرایی که چندان تفاوتی با داستان زندگی سید علی اکبر ندارد:
«آیت الله سید عباس ابوترابی از لحاظ علمی در سطح بالایی قرار داشت. آدم مهربانی بود و هیچ وقت ندیدم که عصبانی بشود، الا وقتی که از او خواستم بین دو نماز مغرب و عشا از مردم بخواهم برای حساب خمسشان به ایشان مراجعه کنند و آن وقت بود که حاج آقا عصبانی شد و گفت لازم به این کار نیست. عزت نفس عجیبی داشت. پسرش هم مثل خودش، محال بود از کسی چیزی قبول کند. بارها پیش میآمد که میخواستم هدیهای به سید علی اکبر بدهم، اما قبول نمیکرد و بعد از کلی اصرار، تنها بخشی از هدیه را میپذیرفت. یکبار هم یکی از نمایندههای مجلس ساعتی را به او هدیه داد. همان جا ساعت را به من داد و هنوز هم آن را نگه داشتهام. وقتی که میگویند پسر کو ندارد نشان از پدر، مصداقش همین دو نفر هستند. باید میبودید و رفتار سید علی اکبر را با پدرش میدیدید. »
فضل الله حین تعریف ماجرای دیدارهای پدر و پسر با ایما و اشاره هم نشان میداد که چطور سید علی اکبر بعد از هر بار گفتوگو به سید عباس، بدون آنکه به پدر پشت کند چند قدم عقبعقب میرفته و دست به سینه در گوشهای در انتظار امر او میایستاده است. دیدن همچو صحنهای بود که جرقه خیالاتی را در ذهن سید فضل الله روشن میکرد:
«وقتی که میدیدم سید علی اکبر چنان احترام و علاقهای را به پدر ابراز میکند، ناخودآگاه به این فکر میافتادم که وقتی سید عباس از دنیا برود، حاج آقا چطور غم مرگ پدر را تحمل خواهد کرد. دریغ که نمیدانستم هر دو باهم و در یک زمان خواهند رفت.»
هنوز تا زمانی که اتومبیل حاج علی اکبر ابوترابی در معیت پدر برای آخرین بار راه مشهد را در پیش بگیرد مجالی باقی مانده و سید فضل الله فرصت دارد خاطرات دیگری را تعریف کند و شش، هفت بار با پای پیاده همراه سید علی اکبر و کاروانهای حرم تا حرم راه مشهد را در پیش بگیرد:
«کاروانها را خودش ترتیب میداد و همیشه پیشاپیش بقیه طی مسیر میکرد. قبل از حرکت از حرم امام خمینی(ره)، اعضای کاروان را در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) جمع میکرد و میگفت که در راه هیچ امکاناتی وجود ندارد و هر کس که توان 16، 17 روز پیاده روی در گرما را ندارد، نیاید. با این کار تکلیف را از دوش همسفران برمیداشت تا تک تکشان با رضایت کامل در سفر شرکت کنند. بارها اتفاق میافتاد که در طول سفر خسته میشدم و همراه اتومبیلهای گذری چند کیلومتری جلو میافتادم و استراحت میکردم. دو سه ساعت بعد که آقا سید علی اکبر همراه کاروان از راه میرسیدند، من هم به آنها ملحق میشدم. صبر و استقامتش در کنار ذکرهایی که حین پیاده روی زیر لب زمزمه میکرد، واقعاً دیدنی بود.
قریب به 10سال اسارت و همنشینی با اسرا باعث شده بود تا حاجی ابوترابی بعد از آزادی نیز همچنان نزدیکترین ارتباطها را با آزادهها داشته باشد و همیشه عدهای آزاده در کنار ایشان دیده میشدند. در همین کاروانهای حرم تا حرم نیز هر وقت میشنید که خانواده یک شهید یا یک آزاده دچار مشکل شدهاند، راهش را کج میکرد و بعد از دیدار با آن خانواده دوباره به مسیر اصلی بازمیگشت. »
داستان صبر سید علی اکبر ابوترابی از دوران اسارتش شهره شد. آزادگان بسیاری خاطرات زیبایی از این مرد دارند که یکیشان را سید فضل الله گفت و هنوز هم این خاطرهها تمامی ندارند:
«یکبار یکی از آزادهها به نام آقای تقوی برایم تعریف کرد که در خلال سالهای اسارت یک روز عراقیها امکاناتی شبیه به یک سن را درست کرده بودند تا با آوردن عدهای رقاصه باعث تضعیف روحیه اسرا شوند. وقتی که این خبر را به حاج آقا میدهند، او تنها لبخند میزند و میگوید صبر کنید و در نمازشبها دعا کنید. این حرف حاجی در صورتی بوده که عراقیها هر روز امکانات ذکر شده را تکمیل میکردند و خیلی از اسرا طاقت از کف داده بودند. تا اینکه یکی دو روز مانده به موعد مقرر، خود عراقیها بدون هیچ دلیل موجهی اقدام به تخریب تأسیسات میکنند.»
کاروانهای حرم تا حرم همچنان در راه بودند و سید فضل الله حسرت صبر و استقامت مردی را میخورد که تنها یک سال از او کوچکتر بود و با وجود این تمامی مسیر طولانی حرم امام خمینی(ره) و حرم امام رضا(ع) را چندین بار پیاده طی کرد و در چنین وضعیتی نیز هیچ محتاجی را از خود دور نمیکرد و همیشه بعد از رسیدگی به کار هر فردی یک جمله را بر زبان جاری میکرد:
«آن قدر پیگیر کار مردم بود که هر وقت کسی به او مراجعه میکرد، نه تنها با حوصله به حرفش گوش میداد و کارش را راه میانداخت، بلکه میگفت او را در جریان حل مشکل قرار دهند تا اگر رفع نشده باشد، دوباره تلاش کند. به نظر من، حاجی ابوترابی کاروانهای حرم تا حرم را به این دلیل راه اندازی میکرد تا به این بهانه از نزدیک با مشکلات مردم شهرستانها آشنا شده و حتیالمقدور جهت رفع آنها تلاش کند.»
بالاخره راهها طی میشوند و خاطره کاروانهای حرم تا حرم در کنار نجوای دعای عرفه امام حسین(ع) در مرز خسروی که حاجی ابوترابی آن را به شرکت در مراسم حج ترجیح میداد، به انتهای خود نزدیک میشوند. 28 صفر سال 1379 فرا میرسد و سید عباس ابوترابی طبق عادت برای شرکت در مراسم حسینیه قزوینیهای مشهد عزم سفر میکند:
«قرار نبود با اتومبیل به سفر بروند. ابتدا قرار بود آیت الله ابوترابی با هواپیما به مشهد برود و چون بلیت هواپیما گیر نیامد، قرار شد سید علی اکبر پدر را به مقصد برساند. شب سفر برای آخرین بار پشت سر آیت الله سید عباس ابوترابی نماز مغرب و عشا را خواندیم و سید علی اکبر به پدر گفت که صبح زود میآید دنبالش. روز بعد تازه نماز ظهر و عصر را خوانده بودیم که خبر دادند هر دو در تصادف فوت کردهاند.»
سید فضل الله خاطراتش را با گریه تمام کرد و پیکر پاک مردی پاک هنوز در راه بود. از مشهد به تهران آمد و از تهران به قزوین (همان جا که در خلال جنگ به تصور شهادتش یکبار به صورت نمادین تشییعش کردهبودند) رفت و باز رو به سوی مشهد نهاد. مسیری را بارها در گرمای تیرماه پیاده طی کرده بود پشت سر گذاشت و در جوار بارگاه ملکوتی امام هشتم(ع)، بیقراری عبادتهای شبانهاش در سلولهای انفرادی اسارت را به آرامشی عمیق مبدل کرد.
تاریخ انتشار: 91/11/21 - 14:30 منبع: تبیان
نظرات
فید خبری نظرات این مطلب